رفته بودیم مسافرت...
قبل از هرچیز میخواستم از دوست خیـــــــــــــــــــــــــلی خوبم بابت این گل شقایق ک برام فرستاد تشکر کنم.
سوده جون (مامان امیرمهدی) خیـــــــــــــــلی ممنـــــــــــــــونم ، خودت گلی خانمی
حالا ی سلام ب پسمل کوچولو موچولوی خودم
خوبی نفسم؟ خوبی عشقم؟ امیدوارم همیشه خوب خوب باشی.
گل مامان یه چند وقتی نبودیم و وبلاگت آپ نشد. رفته بودیم مسافرت... الان میخوام همشو برات تعریف کنم.
1 / خرداد / 1392
اول خرداد بود ک ساعت 8 صبح از خونه زدیم بیرون و بعد از اینکه ب طباخی و بانک و داروخونه ی سری زدیم ب سمت چالوس حرکت کردیم.
تو راه با اینکه مسیر خیلی طولانی بود ولی پسر خوبی بودی خداروشکر و اصلا اذیت نکردی
البته اینم بگما ما هی ی جای قشنگ میدیدیم واسه استراحت توقف داشتیم...
اینجا کلید بودی رو چوب بستنی من...
ی جا وایسادیم ک آش دوغ بخوریم... تو توی کریرت بودی و بابایی تا بردت پائین 1 بادی اومــــــــــــــــــــــــــد... تمام موهات رفته بود هوا... انقدر ذوق کردی ... میخواستیم همونجا تو هوای آزاد بشینیم رو تختایی ک گذاشته بودن اما بخاطر باد مجبور شدیم بریم توی مغازه بشینیم
اینجا ما آش میخوردیم و ب تو فقط نون میدادیم........ تو هم فکر میکردی داری مثل ما غذا میخوری...
توی راه ک منظره ها عالـــــــــــــــــــــــــــی بودن... زیبای زیبا ... هرچی بگم کم گفتم... تو این فصل تمام برگها و گلها در اومدن... هوا ی بوی خوبی داره...
تو این عکسا بخاطر اینکه سردت نشه بابایی میرفت دوربینو رو پایه تنظیم میکردو بعد ما میدوییدیم بیرون و منم تورو میپیچیدم تو شالم (آخه خیلی باد میومد)
تو این عکس میخواستیم صخره ها یی ک اونقدر زیبا بودن معلوم بشه... البته هرچقدر رفتیم جلوتر صخره ها بیشتر و گنگ تر و زیباتر شد...
وقتی رسیدیم چالوس فکر کردیم بریم نهارو کنار دریا بخوریم... آخه هوا فوق العاده بود... ی آلاچیق کرایه کردیم و بابایی مشغول کباب درست کردن شد و من طبق معمول درگیر تو ک مبادا سرما بخوری....
اینجا داری ب باباعلی نگاه میکنی ک چرا داره با باد بزن اون کارارو میکنه...
بعد از صرف نهار پدر و پسر رفتن کنار آب و مامانی تنبل همونجا تو آلاچیق ولوو شد... آخه 6 ساعت بود تو فسقل جا با ی بچه سرو کله میزدم و حال تکون خوردن نداشتم...
ببین چقدر دور بودین... کی حال داشت این همه راه بیاد! فقط از دور ازتون عکس میگرفتم... صدای خنده هات تا پیش من میومد... قربون خنده هات
اینم زووم هزار برابر... خخخخخخخخخخخخ
بعد از کلی گشت و گذار و خوردن انواع خوراکی های محلی شب ب سمت خونه پدر جون حرکت کردیم... و وقتی رسیدیم خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــلی خسته بودیم. راستی ملیسا و مهدیس این دفعه هردو خونه پدرجون بودن... الان تو 7 ماه و نیمه هستی و اولین باری بود ک با مهدیس روبرو میشی...
ملیسا فوضول هی صدات میکرد ارشانی ولی مهدیس غریبی میکرد و بعد از مدتی ک یخش آب شد صدات میکرد نینی...
2 / خرداد / 1392
خاله الناز جون(خانم عمو مجتبی) اومده بود خونه پدرجون و زن عمو راحله و ملیسا و مهدیس و زن عمو سحر هم ک بودن... کلی گفتیم و شنیدیم و خندیدیم... بعد از ظهرش هم یهو تصمیم گرفتیم بریم کاسپین... با کلی ذوق و شوق رفتیم و خیلی گشت و گذار کردیم... همین ک رفتیم تو کافی شاپ کاسپین نشستیم ملیسا حالش بد شد... تب کرد چه تبی...
ملیسا مهدیس
من و تو خاله الناز
من و تو و زن عمو سحر
ارشان و خاله الناز جونی
زن عمو راحله + ما + زن عمو سحر
زن عمو راحله ک با ملیسا درگیر بود ... مهدیسم از فرصت استفاده کرده بود و شلنگ تخته مینداخت...
خلاصه خیلی روز خوبی بود و اگر ملیسا مریض نمیشد بهتر هم میشد...
3/ خرداد /1392
حالا ک رسیدیم اینجا اول از همه روز مرد رو ب تو گل پسرم ، پدرم و پدر همسرم و همه مردای سرزمینم تبریک میگم...
و ی تبریک مخصوص و سفارشی برای علی عزیزم...
همسرم دوستت دارم! روزت مبارک
صبح بعد از خوردن صبحانه رفتیم زمینی رو ک میخواستیم بخریم دیدیم و بابا علی رفت مشاور املاک ولی نشد ک بخریمش خخخخخخخخخخخخخخ
بعد از اون ساعت 11 بود من و تو رفتیم خونه خاله زهره من... کلی با خاله صبا خوش گذروندیم...
غروب دایی میلاد و زندایی مژگان اومدن و آماده شدیم بریم جشن عقد دختر داییم ، محبوبه...
بقیه عکسا فیلتر میشه... خخخخخخخخخخخخخخ
بعد از جشن هم خانواده 3 نفرمون رفتیم فالوده و بستنی و حله حوله خوری...
اینم تنها چیزی ک میتونه تو ماشین آروم نگه ت داره... ( اگر تو عکسا ی بالا دقت کنی خیلی جاها کفشت بازه، هی میکشیدیش ک بگیری دستت)
4 / خرداد / 1392
مامان شیرین برات نَنو وصل کرد و تو اون هوای خنک کلی خوابیدی... خوش ب حالت
وقتی بیداری اینطوری گیر میدی ب طناب و 1 لحظه هم ولش نمیکنی
و وقتی هم ک خوابی....
حالت پارو ببین..
بابابزرگ مشترک من و بابایی بی نهایت دوستت داره... ینی نمیتونم وصفش کنم... خونش خیلی نزدیک ب خونه پدرجونه و در روز 3.4 بار میومد تورو ببینه... بهت میگه مَمَدی!!!!!!!!!!!!!!
تو این روز برات 1 جشن دندونی کوچولو گرفتیم... یعنی جشن ک نه! باباعلی شام همه رو بصرف جوجه مهمون کرد و گفتیم چون اونا تهران نبودن و آش دندونیتو نخوردن شام دندونیتو بخورن...
البته جای خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی ها خالی بود... عمو مجتبی ک تهران بود... خاله الناز امتحان داشت... عمو میثم و خانمشم بیرون بودن...
عکسای پرنس پیشی، ارشان گوگولو تو باغ پدرجون
انقدر حال میداد از درختای گوجه سبز و سیب و انبه و هلو میوه میچیدیم میخوردیم(البته خیلیها هنوز نرسیده بود)
شب هم زن عمو راحله روی سرت نقل و شکلات ریخت... ملیسا و مهدیس بیشتر از تو ذوق داشتن... از دستشون ترکیدیم از خنده
خلاصه خیلی خوش گذشت و کلی هم پول بهت کادو دادن
وصبح فردا یعنی 5 خرداد برگشتیم ب سمت تهران و روز از نو و روزی از نو