تست گلوکز...
خاطره ۲۷/۳/۹۱
سلام گل نازم...
خوبی زندگی مامان؟ عزیزم دیروز نوبت آزمایش گلوکز داشتم و خیلی اذیت شدیم...واسه همین یکم پکر شدم... صبح ساعت ۸:۳۰ به همراه باباعلی رفتیم بیمارستان لاله... تو هم که عادت کردی هرروز ساعت ۶ شیر و کیک بخوری و تا اون لحظه هیچی نخورده بودی هی تکون میخوردی... قربون شکموییت بشم مامانی... فکر کردی من یادم رفته بهت صبونه بدم... ولی باید ناشتا میموندیم...
خلاصه ساعت ۹رسیدیم و تا نوبتمون شد ساعت ۹:۳۰ بود که از دست راستم خون گرفتن... نمیدونم چرا رگ دستم خشک شد... فکر کردم تموم شده و داشتم شاد و خندون میرفتم صبونه بخورم که دیدم ظرف گلوکز رو گذاشتن جلومو گفتن اینو بخور و یک ساعت دیگه دوباره بیا... انگار غم دنیارو بهم دادن... آخه تو خیلی گرسنه بودی مامانی... به زور و بلا اونو خوردم که انقدر شیرین بود اشک تو چشمم جمع شده بود... ۱ساعت هم نشستم و ساعت ۱۰:۴۵ دقیقه رفتم و از دست چپم هم خون گرفتن... دیگه هر ۲تا دستم خشک شده بود و تکون نمیخورد... قبلاخون میدادم اینطوری نمیشد... از اونجا با سرعت ۱۲۰ کیلومتر بابایی مارو رسوند تا غذا بخوریم... دیگه ساعت ۱۱:۱۵ دقیقه بود... تو دیگه بیحال بودی و منم از سرگیجه تلو تلو میخوردم... به زور غذا خوردم و از سرگیجه خوابم برد...وقتی بیدار شدم بهتر بودم اما الان که ۱ روز گذشته هر ۲تا دستم خشک خشک شده...
ببخشید نازدونه مامان...به خدا تقصیر من نبود... به جاش ۱ خبر خوب هم برات دارم... فردا قراره ۳تایی (من و تو باباعلی) بریم مسافرت... باباجون قول داده بخاطر اینکه دیروز خیلی اذیت شدیم مارو ببره شمال...
مطمئنم بابایی کاری میکنه دیروزو به کلی یادمون بره...
راستی مامانی دیشب موقع خواب داشتم به هیلدا کوچولو فکر میکردم که فردا به دنیا میاد... چه حس خوبیه که بدونی نینیت فردا میاد بغلت...
اولش خیلی شاد بودم اما وقتی یاد زایمان و اتاق عمل افتادم سعی کردم زودتر بخوابم... فکر میکنم خیلی باید ترسناک باشه... امیدوارم تا ۱۷ هفته دیگه که تو میای ترسم کمتر باشه... آخه مثلا قراره مادر باشم... هیلدا کوچولو هم صحیح و سالم بیاد بغل مامان باباش...
دیگه باید برم پسملی... آخه باید واسه مسافرت فردا آماده شم... قول میدم زودی بیام و از مسافرت با تو بگم...
فدات