200/چکاپ و اطلاعات 9ماهگی...
پسملم با این پست 200 پست وبلاگت کامل شد و برات سی دی بلاگ سفارش دادم
خوشگل من سلام
جیگملم کلی حرف برات دارم پس خودتو واسه 1 پست طولانی آماده کن
از چکاپ 9 ماهگیت شروع میکنم ک 19 تیر 92 ب همراه باباعلی رفتیم و بردیمت مرکز بهداشت... یعنی اگر بخاطر واکسن های دولتی نبود ب هیچ وجه نمیبردمت پیش این مرکز بهداشتیا، آخه من خیلی شنیدم ک واکسن های مراکز خصوصی گاهی تاریخاش میگذره بخاطر همین میبرمت ک فقط موقع واکسن زدن مشکلی پیش نیاد
آخه هیچ وقت من جواب درست و حسابی از اینا نشنیدم ... اولش میذارمت رو ترازو میگم وزنش چقدر شده میگه 10 و خورده ای... خودم ک گذری دیدم 10 کیلو 300 بود... میگم قدش چقدره؟ میگه مینویسم تو کارتش خودت بخون... میام کارتت و میخونم میبینم نوشته 9 کیلو و 800
آخه میگه 10 و خورده ای بعد مینویسه9 کیلو 800، بعدشم ماه پیش بردم پیش دکترت 9کیلو و 800 بودی... خودم خونه کشیدم 10 کیلو 500 اصلا حالم بهم میخوره ازشون... قدت رو زده 74 اومدم خونه خودم گرفتم 76! چه وضعیه آخه؟
از غذا خوردنت بگم ک تحت هیچ شرایطی غذای خودتو نمیخوری... منم دیگه دلو زدم ب دریا و ب غذات نمک اضافه کردم... ک اینطوری بهتر میخوری!
و اینکه از غذاهای خودمونم بهت میدم و دیگه ب حرف هیچکس هم گوش نمیدم... تو هم عاشق سوپ جو ، لوبیا پلو، عدس پلو و همچنان جوجه و قرمه سبزی هستی
حرف زدنت هم ک من عاشقشم... کلی با صدای کلفت بلند بلند برام حرف میزنی... قشنگ بابا میگی... و اینکه وقتی بابا رضا رو میبینی یکسره میگی اِدا... اِدا
وقتی صداش میکنی نمیدونی برات چکار میکنه... ب طور واضح میشه فهمید تورو بیشتر از من دوست داره... و تو اولین نفری هستی ک بابا رضا بیشتر از من دوست داره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
این روزا یکسره همه جارو میگیری و بلند میشی... خیلی وقتا هم دستت رو ول میکنی و بعد از 3 یا 4 ثانیه میوفتی! تازگی هم میتونی از مبل بری بالا... البته هنوز قدت نمیرسه و از روی پای ما یا از رو بالش میری
آها از 2تا پله ای ک خونه بابا رضا هست هم راحت میری بالا شیطونکم
همچنان عشق آب بازی داری... حتی توی 1 لیوان... خخخخخخ عاشق آبی هر طوری ک باشه... دوست داری تو لیوان آب بخوری و همچنین میخوای خودت بگیریش...
وقتی صدای اذان میاد یا قرآن میخونن نوکت میاد جلو و تند تند میگی اوف اوف... نمیدونم منظورت چیه؟ هر جا هم باشی میدوئی میای بغلمون!
عاشق باز و بسته کردن دری... هر دری ک باشه فرقی نداره! فقط هی ببندی و باز کنی...
12 تیر تولد دایی جون بود و چون همه تازه از مسافرت برگشته بودیم نشد براش تولد بگیریم. فقط بهش کادو دادیم.. تو براش 1 تی شرت و 1 جوراب خریدی!
1 شب عمو مجتبی رو واسه افطار دعوت کردیم خونمون... اونم زحمت کشید و برات 1 اسباب بازی خرید... از این چرخا ک میکشیم رو زمین صدا میده... عاشقش شدی ... ی چیز میگم ی چیز میشنوی... کلی باهاش بازی میکنی...
1 چیز جالب اینکه ساعت 12 شب بودو تو هم خوابالو بودی و عمو جون داشت میرفت... وقتی لباساشو پوشید ک بره ما هم بلند شدیم و خداحافظی کردیم تو تند تند دوئیدی و رفتی اسباب بازیتو برداشتی رفتی دور دست نشستی و زول زدی ب عمو جون... فکر کردی موقع اومدن آورده موقع رفتن میبره! انقدر خندیدیم از دستت...
عمو مجتبی گفت : عمو جون واسه خودت... اونو برای تو خریدم... نمیبرمش. بعد تو هم 1 لبخند تحویلش دادی!
1 داستان جالب: جنابعالی عادت کردی تا من میرم wc میدوی دنبال من !!!!!!!! ی روز تا دیدم حواست پرته تندی خواستم برم wc ک یهو دیدم داری در میزنی...
وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای نمیدونی چی شد... در و گرفته بودی و بلند شده بودی و درمون رو ب بیرون باز میشه... اگر درو باز میکردم میوفتادی! دور و برت هم کلا سرامیک! نمیدونی چقدر وحشتناک بود
هی بهت میگم ارشانم بشین مامانی! ولی فقط ذوق میکردی و در میزدی... 3 دقیقه ای شد همونطوری و من هرچی بهت میگفتم گوش نمیدادی و فکر میکردی بازیه! آخرش آروم در و باز کردم و فقط انگشتمو آوردم بیرون تند تند برات شکلک در آوردم و گفتم بیا دستمو بگیر تا بالاخره گرفتی!
من هم دستتو محکم گرفتم و آروم آروم درو باز کردم... وقتی اومدم بیرون کلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی خندیدم.
حالا میرم سراغ عکسات:
1.روزی ک دوستام میخواستن بیان خونمون و ما منتظر مهمونامونیم
2.بای بای گهواره
از اونجایی ک دیگه تو گهوارت خوابت نمیبردو خیلی خطرناک شده بودی ما هم جمعش کردیم
3.اینجا داریم میریم جهاز برون... دیدن جهاز دوستم و همسایه مامان شراره ، فاطمه
4.بازم گیر دادی ب شصت پات و میخوریش
5.عاشق اینی ک اسباب بازیهاتو بذاری رو مبل و سر پا وایسی بازی کنی
ولی گاهی سقوط هم میکنی. خخخخخخخخخخخ
6.اینم ارشان خان و عمو جون و اسباب بازیش
واز اونجایی ک دوست داری اسباب بازیهات روی مبل باشن و باهاشون بازی کنی بعدش سقوط میکنی!(شانس آوردیم من همیشه برات تشک پهن میذارم ک اگر افتادی.......)
7. عموپورنگ
گل من یه طوری عاشق عمو پورنگ شدی ک خدامیدونه کل زمان پخش برنامه پلک نمیزنی... باهاشون میخندی و باهاشون دست میزنی!
8. بدون شرح
9.داری هلو میخوری.خخخخخخ
نوش جووووووووووووووووووون
10.سبزی پاک کردن واسه افطاری
وقتی هم ک داشتی میذاشتی دهنت ازت گرفتمش این شکلی شدی!
همون موقع مامان شراره با نون سنگک رسید و تو دیگه بیخیال سبزی شدی
اینم افطاری خونه بابارضا
11. همچنان عاشق آهنگهایی هستی ک برات ضبط کردم...
واییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
خیلی حرف زدم خسته شدم... میدونم تو هم از طولانی بودن این پست خسته شدی، آخه میخواستم نهایت استفاده رو از آخرین پست سی دی بلاگ کرده باشم.
فکر نکنی همشو یک جا نوشتم ها! نوشتن این پست از 9:35 دقیقه صبح تا الان ک 2:23 دقیقه بعد از ظهره ادامه داشت.
الانم شما خوابیدی... دوستت دارم