روزانه های شهریور 92...
11 ماهه شدی قندم ... خیلی خوشحالم : از اینکه تورو دارم ... ممنونم ... ک هدیه ای ب این عظمت نصیبم کردی! مادر بودن هدیه ی بزرگیه! امیدوارم از پسش بر بیام...
گاهی دلم میگیره پسرم مثل الان ک ساعت 11 شبه! تو خوابیدی و اشک هنوز گوشه چشماته. خیلی گریه کردی. منم با تو گریه کردم. آخه سرت خورد ب اسباب بازیتو ی نقطه کبود شد... ورم کرده... دق کــــــــــــــــــــــــردم!
یعنی واقعا مامان خوبی نیستم؟ خدایا ............. آخه من ک انقدر مواظبتم چرا انقدر بلا سرت میاد؟ من ک دیگه جون واسه خودم نمونده پس چرا موفق نیستم و بازم ضربه میخوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چکار کنم؟؟؟؟؟؟
عزیز دلم سلام ... اون روز خیلی دلم گرفته بود. بابایی شبکار بود ک اونطوری شدی! بعدشم دیگه نتونستم بنویسم و های های گریه میکردم. هیچکسم نبود پیشمون. خیلی دلم گرفته بود...
اصلا دیگه نمیخوام در موردش حرف بزنم.... ب خدا بازم داره بغضم میگیره... آخه مطمئنم خودم چشم زدمت!!!!!!! چند ساعت قبلش تونستی 3 قدم راه بری. مردم از ذوق. انقدر ذوق کرده بودم ک گریم گرفت... آخر شب خورد تو ذوقم... بگذریم اومده بودم برات از این روزهای 11 ماهگیت بگم.
گل من میدونی ک دیگه چیزی نمونده ب یک سالگیت... میبینی مادر! عین برق و باد گذشت... خاطره روز 19 شهریور 91 یادته؟ برو اینجا دوباره ببین ک بدونی کجا بودم؟ اون پایین نوشته بودم 38 روز مونده ب اومدنت. خب قرار بود 26 مهر بیای دیگه... ک دقیقا 1 هفته زودتر اومدی بَبَلَم!
این روزا دارم کارای تولدتو انجام میدم. خیلی سرم شلوغه... بماند ک با وجود تو چطور ب زندگی و خودم و کارای تولد میرسم!
ارشان مامان خودتوو حساااااااااابی آماده کن ک ی پست شدیدا طولانی در راهه...
روز 11 شهریور بود ک خونه عموی بابارضا ی مراسم گرفتن واسه زن عموی خدابیامرز... و من و تو و مامان شراره هم رفتیم. تا وقتی ک خانمه صحبت میکرد ما نشستیم و بعد ک مراسم نوحه خونی و گریه شد من و تو رفتیم تو حیاط و تو با نینیها بازی کردی... آخه شنیدم ک نینیها تو این سن اگر تو این مراسما برن دیر حرف میزنن... ولی شما اونجا حرف افتادی.. خخخخخخخ
پسر دختر عموم (مینا دوست دوران جوونیم) اسمش رادین ! خیــــــــــــــــــلی نازه! شما دوتا عاشق هم شدید. مثل من و مامانش ک عاشق هم بودیم. هی بوست میکرد و تو هم نازی و بغل و لبخند ......... تا اینکه رادین رفت تو حیاط و تو هی دنبالش گشتی و همش میگفتی اِه اِه! من گفتم ارشانم اِه نه مامان بگو رادین! پشت سرم تکرار کردی دادان!
یهو مینا برگشت طرف من گفت : میگه رادین! خودمم تعجب کردم ... باز چند باز دیگه ک گفتم بگو گفتی/ فدای حرف زدنت...
شب رفتیم خونه بابارضا و تو مثل همیشه چسبیدی ب بابارضا... داشتی باهاش بازی میکردی ک زانوت خورد ب بینی بابارضا. خخخخخخخخخ بیچاره دردش اومد. ولی ب روی خودش نیاورد... تو هم هی میخندیدی و تکرار میکردی. من ب شوخی گفتم ارشان داری بابامو میزنی؟ بد بد بد... یهو تو تکرار کردی مَب مَب مَب!!!!!!!! مردیم از خنده. دیگه دایی جون یکسره میگفت بد بد بد... تو هم بهش میگفتی مب مب مب!!!
12 شهریور 92 با مامان شراره رفتیم خرید... داشتیم برمیگشتیم ک ی جا از این اسبا گذاشته بودن ک پول میندازن توشو هی راه میره...... (در جا میزنه). تا نشستی ی خانمه از بغلمون رد شد گفت وای وای اینو ببین گرفت لپتو کشید! من تا پولو بدم ک آقاهه روشن کنه دیدم مامان شراره گفت خانم نکن! برگشتم دیدم خانمه رفته و لپت قــــــــــــــــــــــرمز شده!!!!! ینی کارد میزدی خونم در نمیومد... تو انقدر حواست پرت اسبه بود ک فقط یکم قیافتو کج و کوله کردی! دوربین تو دستم بود ک ازت عکس بگیرم ... دستم خشک شده بود همونجا! چشمام پر اشک فقط گفتم خدا ازت نگذره!
هیچ کاری از دستم بر نمیومد!!!!!!!!!!!!!! ای خدا دردمو ب کی بگم.
بمیرم برات... صورتتو ببین... بعدش قرمز تر هم شد
من ک ازش نگذشتم خدا هم نگذره. میخوام 100سال دوست نداشته باشی بچمو کبود کرد..
13 شهریور ک تو خونه تنها بودیم دیدم در واحدمونو زدن... درو باز کردم دیدم هستی و مامانش( همسایه طبقه دوم)... گفت آرتین و مامانش( همسایه طبقه اول) اومدن خونمون... شما هم بیاید دور هم باشیم. ما هم از خدا خواسته بدو بدو حاضر شدیم و رفتیم... 3.4 ساعتی اونجا بودیم و خیلی دلمون باز شد... شما سه تا نینی هم آتیش سوزوندین...
16 شهریور 92 تولد خاله الناز بود... آجی جونم تولدت مبارک. ایشالا 1000 سال در کنار عمو مجتبی شاد زندگی کنید... (خاله الناز جاری بنده... همچین جاریهای خوبی هستیم ما!!!!!!!!!)
همون روز ک روز دختر هم بود مامان شراره و بابا رضا و دایی امیر ساعت 10 شب سورپرایزم کردن و اومدن برام کادوی روز دختر آوردن.... میسی
روز دختر ب همه دخملای خوشل ایرانی مبااااااااااااااااااااااااارک!
17 شهریور ساعت 10 شب بود ک شما نفس مامان 3 تا قدم اومدی طرفم... وقتی سر پا وایساده بودی هی صدات کردم... فقط برام بای بای میکردی... تا اینکه ب به به متوصل شدم. هرجای دنیا باشی اسم به به بیاد میدوئی طرفم... اون شب هم وقتی گفتم بیا به به بدم ی جیغ بنفش کشیدید و 3تا قدم برداشتی و خودتو پرت کردی تو بغلم... همون شب بود ک سرت اوف شد الهی برات بمیرم ارشان دردتو نبینم!
بعدا نوشت: صبحش ک بیدار شدیم اصلا اثری ازش نبود و من حسابی خدا رو شکر کردم.
18 شهریور 92 آرتین و مامانش اومدن خونمون و خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــلی خوش گذشت. شما دوتا فرشته بازی کردید و ما مامانا هم درد دل!!!!!!!!! روز خیلی خوبی بود.
شصت پات تو حلقم
اینم هدیه خوشگلی ک آرتین برات آورد. مرسی آرتین جونم
حالا خبرهای تصویری
1.پسملم در حال بازی با شارژر موبایل( کار مورد علاقه ات بازی با سیمه!)
پسملم داره پاستیل میخوره! (ینی ی وعضی درست کرده بودی با پاستیل! آخرشم دستات میچسبید ب هم و میبستی نمیتونستی باز کنی و غر میزدی ک بیا دستامو بشور!)
بعدشم با دستای پاستیلی و نوچ میزدی رو لب تاب و میگفتی نینی!
حالا هم نگاه میکنی ب دستات ک چرا اینطوری میشه؟
حباب بازی من و تو! انقدر دوتایی کیف میکنیم موقع حباب بازی
ی روزی تو هم اندازه اون حباب ک رو سرت نشسته بودی! یادته؟؟؟
آب بازی شکلاتم
این روزا از دستت اسیرم... دم ب دقیقه میری سراغ تلفن. داغونش کردی! هر چی هم جلوش میذاریم ی طوری از لا ب لاش میپیچی میری....
چندین بار هم شماره گرفتی و مزاحم مردم شدی! خخخخخ
قربون انگشتات برم من مامانم
ارشان آقا در حال بررسی فلاکس خوشگلی ک عمو مجتبی براش خریده. مرسی عمو جونم
چه خوشگله فلاکست پسملم... چون همیشه مسافرت میریم و واسه خودمون فلاکس میبریم عموجون اینو واست گرفت ک تو هم فلاکس آب خنک یا شیر و یا ... داشته باشی
این روزا همش دوست داری همه چیزو از بلندی پرت کنی پایین. مثلا هر وقت میری تو اتاقت هر چقدر دستت میرسه وسایلا رو برمیداری و پرت میکنی پایین. یا از روی بند رخت لباسارو میکشی و غش غش میخندی. نمیدونم چه لذتی از این کار میبری... منم کلی اسباب بازیهای پولیشی میذارم رو بخاری یا آینه کنسول ک بندازی پائینو حال کنی...
انقدر این کمد بدبختت رو باز و بسته کردی و اسباب بازیهای این طبقه رو ریختی بیرون ک تصمیم گرفتم درش رو چسب بزنم... انقدر ناراحت شدی!
ی جاهایی کارت پرت کردنت ب جاهای خطرناک میرسه و مامان بیچاره مجبور میشه میز خاطراتش رو هم از دست پسرک جمع کنه تا پسری یکم بزرگتر بشه! هی خدا!
باباعلی انقدر عاشق ورزشهای رزمیه واست لباس تکواندو خریده. خخخخخ الهی مامان قربون قدت بشم با اون همه تـــا، بازم بزرگه!
بابایی صدات میکنه ارشان شائولین...
اینجا داری همراه با عمو پورنگ و عمو فیتیله ایها و دورا نگاه کردن غذا میخوری... گروه عظیمی واسه غذا خوردنت بسیج میشن. کم کسی نیستی ک فدات شم...
آواز هم میخونی همزمان. همچین پسر فعالی دارم من!
چوب شور خوردن ب روش ارشان...
اول درسته ب صورت افقی میذاری دهنت بعد با دندونای فسقلیت از وسط نصفشون میکنی. خخخخ
اصلا نشستنو دوست نداری... برات گاهی بیسکوئیت میذارم رو مبل و خودت کم کم بر میداری میخوری!
و وقتی هم ک دلت میخواد ی چیزی از زمین برداری آروم میشینی
مچتو گرفتم مامان خانم. داشتی عکسمو میگرفتی....
عاشق این پیمونه سرلاکتی! همش تو دستته...
انگار داری پیپ میکشی. ههههه
خب همچنان عاشـــــــــــــــــــــــــــــــق آینه ای. دیگه واقعا ب نینی توی آینه دل بستی مامانی، میترسم وقتی بزرگ شی و بفهمی خودت تو آینه ای درد عشق بکشی.
اینم انگشتری ک دایی جون برات از شاه عبدل العظیم خریده بود. البته زمانی ک هنوز تو دلم هم نیومده بودی!
فردا جمعه 22 شهریور داریم میریم قرار دوستای وبلاگیت... تو نمایشگاه مادر و کودک. اومدیم برات از اونجا تعریف میکنم. مطمئنم خوش میگذره...
فکر کردی این همه مطلب رو 1 روزه نوشتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نه مادر اینا در طول 2 هفته نوشته شده...
ببخشید ک خیلی طولانی شدا. شرمنده خستت کردم. هم تو رو هم دوستای وبلاگی رو... معذرت. بووووووووووووووس