ارشــــــــــــــان پیشـیارشــــــــــــــان پیشـی، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

پرنس پیشی،پسر پائیزی

نیمه شعبان وپسرتپلی...

1391/4/15 15:02
491 بازدید
اشتراک گذاری

خاطره ۱۵/۴/۹۱

قبل از هرچیز این عید زیبارو به همه شیعیان تبریک میگم... مخصوصا خانواده عزیزم...دوستای وبلاگی گلم...وهمسر و پسرم...(باتاخیر)

سلام مامانی. خوبی گلم؟ ایشالا همیشه شاد باشی...

آره پسرم این روزا عید تو عید بود... شعبان همیشه پراز جشنه... گلم امسال باوجود تو این روزا واسه ما۱۰۰۰ برابر قشنگتر شد.

یادته گفته بودم ۵شنبه قراره بریم مولودی؟ رفتیم خیلی هم خوش گذشت...مگه میشه تولد امامزمان باشه و ما مهمون حضرت مهدی باشیم و خوش نگذره؟

ما به گفته دختر عمه مامان شراره قرار بود زودتر بریم که تو مهمونی ۱جای خوب واسه من پیدا بشه که بشینم و خسته نشم وبتونم تا آخر مهمونی بمونم... ساعت۵ قرار بود مجلس شروع بشه ما ساعت۴راه افتادیم... خونشون بزرگ بود و دورتا دور سالن پذیرایی مبل و صندلی چیده بودند و وسط هم ۱فرش پهن بود که اگر کسی جا نداشت مدل مسجدی وسط بشینه... وقتی ما رسیدیم مبل و صندلیها که پرشده بود هیچی رو فرش هم جانبود که بشینیم...

خلاصه با همه سلام علیک کردیم و جالب قضیه اینجا بود: اونایی که رو مبل نشسته بودن میگفتن: آخی شقایق نمیتونه پایین بشینه یکی پاشه این بیچاره بشینه... ولی تا آخر مجلس هیشکی ازجاش بلندنشدکه من بشینم... منم با مامان شراره رفتیم رو پارکت نشستیم

کمرم درد گرفت ولی جشن بود دیگه... توی اون شلوغی مامان شراره که  دلش واسه من میسوخت هی میگفت: مامان جان پاتو دراز کن... من اولاش هی جواب میدادم: خوبه... راحتم و از این حرفا اما آخرش دیگه کچلم کرده بود... تا تکون میخوردم میگفت پاتو دراز کن. بهش گفتم: مامان این دفعه بگی موهامو میکنمانقدر خندیدیم از چشمامون اشک میومد....

مامانی اونجا همش دلم پیش علیرضا کوچولو بود... خیلی واسه سلامتیش دعا کردم...

راستی خودم هم واسه سلامتی تو نذر شیرینی داشتم و بردیم همونجا پخش کردیم... نذر سال بعدمو ایشالا خودت هستی و با دستای کوچولوت پخش میکنی... البته بازم خیلی کوچولویی اما همراهیم میکنی...

دوستت دارم عشق من

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)