داستان های شهریور93
سلـــــــــــــــــام قند عسل مامانا
شیرینم اومدم تا برات از اتفاقای شهریور ماه 1393 بگم...
21 شهریور : مثل همیشه جمعه بود و رفتیم خونه بابارضا
22 شهریور : به همراه بابایی رفتیم خونه عمو مجتبی
23 شهریور : سالگرد ازدواجمون ... بعله امسال سالگرد ازدواجمون نه تنها نتونستیم بریم مسافرت بلکه بابا علی ب کلی فراموش کرد من و تو دو تایی رفتیم کیک خریدیم با شمع و بادکنک اومدیم کلی تزیین و میوه و خلاصه ذوق و ..... بابایی شب اومد خونه گفت این کیک چیه؟ ماهگرد ارشان ک تازه شده! تولدامونم ک نیس!!!!!!!! منم خشکم زده بود... وقتی فهمید خیلی ناراحت شد ک یادش رفته! بهش حق میدم. تقریبا هرروز محضر بود. این دفتر خونه اون دفتر خونه فروش ماشین گرفتن وام ... ولی دلم شکست. خلاصه ک مادر جون چهارمین سالگرد ازدواج من و آقای بابا با قهر گذشت. البته خیلی طول نکشیداااااااااااااا!
25 شهریور : من و تو ب همراه بابا رضا اینا رفتیم شمال، و بنده کفش شما رو جا گذاشتم. همون روز ک رسیدیم بعد از کمی استراحت مجبور شدیم بریم برات کفش بخریم. ههههههه ببخشید ولی عیب نداره در هر صورت ک باید واسه پاییز برات کفش میگرفتیم. این شد ک زود تر خریدیمش دیگه. عکسای شروع مسافرت:
شب قبل از مسافرت پسرکم زودتر خوابید که بتونه صبح زود بیدار شه
و صبح وقتی رفتم تو اتاقش تا بیدارش کنم
توی راه بغل مامان شراره
و موقع استراحت کنار اتوبان
27 شهریور : سالگرد فوت آقاجون و مادرجون من بود، چون سالگرداشون نزدیکه همیشه با هم برگزار میکنیم. واااااااااااااااااااااااااااااااااای نمیدونی چه بارون زیبایی اومد، حسابی حال کردیمــــــــــــــا
28 شهریور : جشن عقد دختر داییم سحر بود. انشالا خوشبخت بشن. به من که بدون بابایی زیاد خوش نگذشت. ولی تو حسابی ترکوندی... تمام مدت رقصیدی. قربون قدت برم.
29 شهریور : جشن چادربرون دختر خالم مبینا بود. اون روز همه خانما رفته بودیم جشن و آقایون تصمیم گرفتن برن دریا شنا! بعد از جشن وقتی بابارضا اومد دنبالمون دیدیم در جلوی ماشین رفته تو و اصلا باز نمیشه. جریان از این قرار بود که گویا خانمی داشته تمرین رانندگی میکرده کنار دریا ... دنده عقب با سرعت زده به ماشین بابا رضا. بعله دیگه اینم مهارت بالای خانم هاست که این همه جا تو ساحل بزنن به ماشینی که پارکه. اونم 2 بار !!!!!!
خلاصه که به ما تو مهمونی خوش گذشت و تو کلی رقصیدی و دوست پیدا کردی. این آثار جرم:
آقا پسرم و پرنیا خانم
این عکسو خیلی دوست داشتم . حیف ک تار شد/ دلم نیومد نذارمش
بــــــــــــــــــــــعله
30 شهریور : انقدر بارون شدید میومد که نتونستیم جایی بریم. ینی یه جورایی سیل بود. فیلم گرفتم ببینی فکر میکنی شلنگ گرفتیم بالای دوربین خخخخ
وقتی دایی جون فکر میکنه ممکنه ارشان تو اون هوا سردش بشه
مرسی دای دای مهربون ک سیوشرتت رو تن ارشان کردی ... ولی احیانا به نظرت یکم براش کوچیک نیس؟ ههههههه
و 31 شهریور 93 روز آخر مسافرت شهریورانه ما بود... و همگی با هم برگشتیم تهران...
قصه ما به سر رسید...
آرزوی من برای تو ، هرچی آرزوی خوبه مال تو