این روزا...
خاطره7/5/91
سلام گل پسر مامان
خوبی فرشته کوچولو؟
امیدوارم که حالت خوبه خوب باشه عزیزم... وبلاگ جدیدتو دوست داری؟ هنوز خوب راه نیوفتاده کم کم درستش میکنم... بلاگفا هم خیلی خوب بود اما نینی وبلاگ مخصوص مطالب منه و برای این موضوعات بیشتر امکانات داره...
روزای ماه رمضون یکی یکی دارن میرن مامانی... برای من و تو امسال شبیه ماه رمضون نیست... آخه نمیتونم روزه بگیرم... قبل از بارداری هم دکتر میگفت یکی درمیون بگیر چه برسه الان که باید به توهم برسم... فقط روزا قرآن گوش میدم و واسه باباعلی افطار آماده میکنم(البته خودمون بیشتر میخوریم)
دیشب رفتیم پارک... غروب زنگ زدم به مامان شراره و گفتم با هم بریم... اونام خوشحال شدن... مامان شراره وسایل افطارو آماده کرد و ساعت7:30غروب رفتیم... دقیقا موقع اذان بود که رسیدیم ...
انقدر شلوغ بود که 1ربع واسه پارک ماشین چرخیدیم و آخرش هم دوبل پارک کردیم... حالا شانس آوردیم همه با1ماشین رفته بودیم... آخه به اندازه 1ماشین بودیم و نخواستیم جدا از هم باشیم و ماشین بابارضا هم که جادارتر از ماشین خودمونه و با ماشین بابارضا رفتیم...
خلاصه تابساط پهن کنیم اذان گفتن و تقریبا 15دقیقه بعد از اذان افطار خوردیم... خوش گذشت فقط من کمرم خیلی زود خسته شد چون هیچ جایی نبود که تکیه بدم... اولش دایی امیر به پشتم نشست و من بهش تکیه دادم... بعدش باباعلی و بعدش دیگه خیلی خسته شدم و دراز کشیدم...
کنارمون 1خانواده نشسته بودن که 1نینی داشتن... خیلی کوچولو بود... شاید1ماهه... انقدر گریه کرد منم دلم سوخته بود و بغض کرده بودم... همه بهم خندیدن و گفتن تو چطوری میخوای بچه خودتو آروم کنی؟ همش به یاد این بودم که تو هم میخوای اونطوری گریه کنی؟ وااااااای من طاقت نمیارم...
ساعت تقریبا 12بود رسیدیم و خوابیدیم...
مامانی فقط80 روز مونده بیای پیشمون... دل تو دلم نیست گلم ...
ماشالا دیگه بزرگ شدی... کاملا حرفامو متوجه میشی دورت بگردم فوضول مامان... احساس میکنم وقتی آهنگ شروع شدن کارتون باب اسفنجی از تلویزیون پخش میشه کامل میشناسیش آخه خیلی شیطون میشی...
روزارو میشمرم تا تو بیای بغلم... قربونت برم مامانی خیلی مواظب خودت باش گلم...