فقط 10هفته مونده...
خاطره8/5/91
سلام یکی یدونم... سلام گل گلخونم... سلام چراغ خونم... حالت چطوره عشق مادر؟ ایشالا که خوب خوب باشی...
مبارک مبارک مبارک
میپرسی چی مبارک؟
پایان هفته 27 و شروع هفته 28 زندگیت تو دل مامان مبارک گلم...
فقط هفته مونده به اومدنت عشق مامان...
خیلی خوشحالم که به یاری خدا 27هفته رو پشت سر گذاشتیم... دیگه چیزی نمونده و انشالا بقیه راهم به خوبی پیش بریم... درسته که تو این مدت سختیهای زیادی رو تحمل کردیم اما خدا کمکمون کرد...
انشالا خدا به همه مامانای باردار کمک کنه که باسختیهای کمتری به نینیشون برسن...
نمیدونم چرا امروز صبح زیاد حالم خوب نبود... از ساعت6که باباعلی بیدار شد منم خوابم نبرد... ساعت 7:30 بود که تو هم بیدار شدی و اعلام گرسنگی کردی منم بخاطر تو بلند شدم و شیر داغ کردم تا با بیسکوییت بخوریم...... هنوز یکم خورده بودم که دیدم حالت تهوع شدید گرفتم... اگر شیرو نجوشونده بودم میگفتم از شیره اما از اون نبود... چشمت روز بد نبینه تا ساعت 9 من دلپیچه و تهوع داشتم تابه زور خوابیدم... وقتی بیدار شدمم اصلا جون نداشتم تکون بخورم...(اسهال و استفراغ) گلوم خشک بود... سرگیجه داشتم... زنگ زدم به مامان شراره گفت آب بدنت کم شده... تا میتونستم مایعات خوردم و خودمو بستم به نبات داغ که مبادا تو اذیت بشی... باباجونم ساعت 1اومد و یک عالم چیزای مقوی به خوردم داد الانم خدارو شکر خیلی بهترم و میخوام برم 1دوش بگیرم که حالم جا بیاد
بابایی از دیروز هی بهم میگه 3روز مونده به تولدت مبارک... آخه 10/5 تولدمه... و21 سالو میگذرونم و میرم تو 22... یعنی وقتی تو بیای22 سالمه...
امروز خاله سپیده (دوستم) رفت سونو... نینیش پسره... 1همبازی واسه تو... اسمشو میذارن پارسا...
راستی خیلیها اسمتو بد متوجه شدن... اسم پسر من آ نداره محمداَرشان
دیگه برم گلم... خیلی حرف زدم سرتو درد آوردم...
مامان بابا عاشقتن ارشانم