ما اومدیم...
خاطره ١٥/٥/٩١
سلام سلام گل پسرم... خوبی دردونه مامان؟ ما برگشتیم جوجو... دیشب رسیدیم خونه...
وحالا صحبت های مامان:
٤شنبه بابایی تا ساعت ٥کلاس داشت و عمو مجتبی تعطیل بود، ساعت ٤:٣٠عموجون اومد خونمون و وسایل و گذاشتیم تو ماشین و رفتیم دنبال بابایی که از همون سمت بریم شمال...طبق معمول هم به کسی نگفتیم که میخوایم بریم.
خلاصه رفتیم تو راه کلی خوش گذشت... تو راه به ١روستا رسیدیم که بالای ١کوه بود... خیلی رفتیم بالا و جای فوق العاده قشنگی بود... وقتی پیاده شدیم انقدر سرد بود که سریع رفتیم تو ماشین... عکساشم هست که بعدا میبینی... کلی هم روزه خوری کردیم،چون تو راه که بابا و عمو هم نمیتونستن روزه بگیرن... ١جایی هم وایسادیم که بارون میومد و کلی کیف کردیم
ساعت ١٠:٣٠شب رسیدیم و بدون اینکه زنگ درو بزنیم بابایی آروم درو باز کرد که کسی متوجه نشد ١دفعه با سرعت زیاد پیچیدیم تو حیاط و چون حیاط سنگ فرشه ١صدای خیلی عجیب اومد... همه اومدن بیرون دیدن ماییم کلی جا خوردن...
عمو مرتضی اینا هم اونجا بودن و ملیسا وقتی مارو دید کلی ذوق کرد و نمیرفت خونه
٥شنبه صبح رفتم خونه خاله زهره که شبش اونجا مهمونی افطاری بود و خیلی هارو دیدم و خیلی خوش گذشت...البته این روزا دیگه کسی با خودم کاری نداره... همه فقط تورو میبینن...
جمعه قرار شد چون ما اونجاییم مهمون بیاد خونه مامان شیرین... البته ما اول خودمون رفتیم... طبق نذری که دارم رفتیم آقا سید محمود زیارت... بعدش خونه بابابزرگ بابایی که خیلی ها اونجا بودن و بازم همه از تو میپرسیدن بعدش هم با مهمونا برگشتیم اومدیم خونه مامان شیرین...
اون شب هم عالی بود... عمو مجتبی واسه الناز کادوی تولد١گوشی خریده بود که روش نشد خودش بهش بده و من دادم به الناز... ١عالمه هم باهم شوخی میکردیم و میخندیدیم
شنبه که قرار بود برگردیم تهران من از صبح که بیدار شدم کسل بودم... باز کمر و پهلوم درد گرفته بود همونطوری رفتیم خونه خاله بزرگه من و ١سر بهش زدیم(چون مریض شده بود) بعد برگشتیم به سمت تهران که من تو راه خیلی اذیت شدم... خدارو شکر تو خوب بودی اما من حالت تهوع و کمر درد داشتم و راحت نبودم... ساعت١١:٣٠ شب رسیدیم و من ١دوش گرفتم و خوابیدم... که خدارو شکر الان خوبم... تو هم با لگدات بهم میگی که خوبی
دوستت دارم قند عسلم...