ارشــــــــــــــان پیشـیارشــــــــــــــان پیشـی، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

پرنس پیشی،پسر پائیزی

ما اومدیم...

1391/5/15 23:53
301 بازدید
اشتراک گذاری

niniweblog.comniniweblog.com

خاطره ١٥/٥/٩١

 

سلام سلام گل پسرم... خوبی دردونه مامان؟ ما برگشتیم جوجو... دیشب رسیدیم خونه...

وحالا صحبت های مامان:

٤شنبه بابایی تا ساعت ٥کلاس داشت و عمو مجتبی تعطیل بود، ساعت ٤:٣٠عموجون اومد خونمون و وسایل و گذاشتیم تو ماشین و رفتیم دنبال بابایی که از همون سمت بریم شمال...niniweblog.comطبق معمول هم به کسی نگفتیم که میخوایم بریم.niniweblog.com

 

خلاصه رفتیم تو راه کلی خوش گذشت... تو راه به ١روستا رسیدیم که بالای ١کوه بود... خیلی رفتیم بالا و جای فوق العاده قشنگی بود... وقتی پیاده شدیم انقدر سرد بود که سریع رفتیم تو ماشین... عکساشم هست که بعدا میبینی... کلی هم روزه خوری کردیم،niniweblog.comچون تو راه که بابا و عمو هم نمیتونستن روزه بگیرن... ١جایی هم وایسادیم که بارون میومد و کلی کیف کردیمniniweblog.com

niniweblog.comساعت ١٠:٣٠شب رسیدیم و بدون اینکه زنگ درو بزنیم بابایی آروم درو باز کرد که کسی متوجه نشد ١دفعه با سرعت زیاد پیچیدیم تو حیاط و چون حیاط سنگ فرشه ١صدای خیلی عجیب اومد... همه اومدن بیرون دیدن ماییم کلی جا خوردن...niniweblog.comniniweblog.com

عمو مرتضی اینا هم اونجا بودن و ملیسا وقتی مارو دید کلی ذوق کرد و نمیرفت خونهniniweblog.com

٥شنبه صبح رفتم خونه خاله زهره که شبش اونجا مهمونی افطاری بود و خیلی هارو دیدم و خیلی خوش گذشت...niniweblog.comالبته این روزا دیگه کسی با خودم کاری نداره... همه فقط تورو میبینن...niniweblog.com

جمعه قرار شد چون ما اونجاییم مهمون بیاد خونه مامان شیرین... البته ما اول خودمون رفتیم... طبق نذری که دارم رفتیم آقا سید محمود زیارت...niniweblog.com بعدش خونه بابابزرگ بابایی که خیلی ها اونجا بودن و بازم همه از تو میپرسیدنniniweblog.com بعدش هم با مهمونا برگشتیم اومدیم خونه مامان شیرین...

اون شب هم عالی بود... عمو مجتبی واسه الناز کادوی تولد١گوشی خریده بود که روش نشد خودش بهش بده و من دادم به الناز... ١عالمه هم باهم شوخی میکردیم و میخندیدیمniniweblog.com

شنبه که قرار بود برگردیم تهران من از صبح که بیدار شدم کسل بودم...niniweblog.com باز کمر و پهلوم درد گرفته بودniniweblog.com همونطوری رفتیم خونه خاله بزرگه من و ١سر بهش زدیم(چون مریض شده بود) بعد برگشتیم به سمت تهران که من تو راه خیلی اذیت شدم...niniweblog.com خدارو شکر تو خوب بودی اما من حالت تهوع و کمر درد داشتم و راحت نبودم... ساعت١١:٣٠ شب رسیدیم و من ١دوش گرفتم و خوابیدم... که خدارو شکر الان خوبم... تو هم با لگدات بهم میگی که خوبیniniweblog.com

دوستت دارم قند عسلم...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

ترکان
15 مرداد 91 10:34
خدا رو شکر که خوش گذشته بهتون
مرسی خجالتم ندید کاری که نکردم


بازم ازت ممنونم عزیزم
مامانی
15 مرداد 91 11:53
همیشه به شادی و تفریح عزیزم


مرسی مامانی
Mumy
15 مرداد 91 20:29
خاله جون این وروجک باید مامانش رو دق بده


خاله قربونش بره
اشکالی نداره عزیزم
مامی مهتا
15 مرداد 91 20:38
میری سفر حسابی حواست به گل پسرمون باشه ها


حتما عزیزم
ممنون که اومدی
ترکان
17 مرداد 91 1:01
harchio ke bishtar az hame mikhay 3 bar tekrar kon,bad neveshteye ziro bekhun.besmellaherahmane rahim lahavle vala ghovate allah bellahe aliiol azimin payamo be 9 nafar befrest, arezut ghabul mishe,bavar nemikardam,vali vaghean ghabul mishe age pak koni va ya nafresti khoda arezuto ghabul nakone.alan saateto negah kon9 daghighe bad ye etefagh miofte ke khoshahalet mikone
سمانه(مامان محمدرهام)
17 مرداد 91 2:46
همیشه به گردش وتفریح دوست خوبم


مرسی گلم