هفته30 پسر پاییزی من...
خاطره23/5/91
سلام شیطون بلای مامان...
خوبی عشق مامان؟ شیطونکم این روزا تو هفته 30 بارداری هستیم و من خیلی خوشحالم که دیگه داریم به دیدار هم نزدیک میشیم... تو باید 8هفته دیگه تو دلم بمونی... اما سختیش 7 هفتس... خیلی خوشحالم مامانی.... تو هم که حسابی مارو به خودت وابسته کردی... تو خواب و بیدار شدی دنیای مامان و بابات... هنوز نیومده تمام زندگیمون شدی پسرم... هر شب واسه باباعلی لحظه به لحظه کاراتو تعریف میکنم و یه عالم ذوق میکنیم... وقتی بابایی دستشو میذاره روتو قلقلکت میده همچین خودتو لوس میکنی که دلمون آب میشه...
حالا واسه پسرم از دورو برمون بگم:
23مرداد، غروب که بابایی اومده بود خونه خیلی خسته بود و یکمی خوابید... ساعت 10 شب بهش گفتم منو ارشان حوصلمون سررفته وتصمیم گرفتیم بریم بیرون... سریع لباس پوشیدیم و رفتیم که اکثر جاها تعطیل بود ولی ما کم نیاوردیم و به رفتن ادامه دادیم...تا اینکه به سختی 1ویتامینه پیدا کردیم که هنوز تعطیل نبود و خیلی هم شلوغ بود... بعد از اینکه حسابی به خودمون رسیدیم رفتیم دنبال 1جا که غذا بخوریم... اونم به سختی پیدا کردیمو غذا هم خوردیم و ساعت 1شب اومدیم خونه و لالا... خلاصه اون شب فقط به شکممون رسیدیم جایی باز نبود...
24 مرداد بازم باباعلی شبکار بود و صبحش منو برد خونه بابارضا و خودش رفت سر کار... اون شب قرار بود دایی من بیاد اونجا... واسه افطار دایی جونم اومد و خیلی هم به هممون خوش گذشت... فقط شبش من خیلی ترسیدم آخه این زلزله که آذربایجان و داغون کرده خیلی همه روبه وحشت انداخته و من تو خواب دیدم داره زلزله میاد. از خواب پریدم و انقدر بیدار موندم و دعاخوندم که هیچ جا زلزله نیاد
مامانی تازه 1کار جدید میکنی... جدیدا با آرنج میکوبی به شکمم که نفسم از درد قطع میشه و اشک تو چشام جمع میشه....خیلی دردم میگیره اما فکر میکنم تو خوشت میاد... قربون شیطونیهات برم که روز به روز داره بیشتر میشه گلم
مامان و بابا خیلی دوستت دارن دردونه!