حوصلم سررفته...
خاطره٢٩/٥/٩١
سلام کاکل زری
خوبی گل پسرم؟ مامان که حسابی حوصلش سررفته آخه میدونی چی شده؟ سقفمون ترک خورده... الانم چندتا کارگر رو پشت بوم دارن ایزوگامش میکنن... چه میدونم والا؟؟؟؟
دیده بودم زمستون سقف اینطوری بشه ندیده بودم وسط تابستونم سقف ترک بخوره... بابایی بیچاره هم از ساعت ٤ که اومده خونه رفته بالا و با یکی دیگه از آقایون همسایه پیش کارگران...
جالبش میدونی کجاست؟ اینکه تو این هوای گرم از ساعت ٤ تاحالا کولر نداریم... منو تو هم با ١ پنکه نشستیم تو اتاق و هی عرق پاک میکنیم...
١چیز جالب دیگه میدونی چیه؟ اینکه آنتنمون هم قطع کردن و تلویزیونم نداریم... حالا تو این حال و روز ما این کارگرا دم به دقیقه ١چیز میخوان... هی میشینن استراحت میکنن... هرچند این بیچاره ها هم حق دارن تو این گرما اونام خسته میشن خب! ولی به فکر ما نیستنا!!!!! حالا به نظرت حق اعتراض دارم یا نه؟ ؟ آخه به کی اعتراض کنم؟ به پشت بوم که چرا الان خراب شده؟ خودمم موندم چکار کنم... امروز فکر کنم تمام وبلاگای نینی وبلاگو خوندم از بیکاری...
میگم مامانی خوبه تو الان تو دلمی و تو این هوای گرم همون تو میمونیا... آخه هستی کوچو همش بخاطر گرما گریه میکنه... دلم براش میسوزه گلم همونجا بمون تا هوا یکمی خنک بشه... یعنی همون موقع که قراره بیای بیا... چه فصل خوبی به دنیا میای مامانی...
مهر خیلی خوبه ها... نه گرمه نه سرد... تا یکمی که بزرگتر بشی تازه هوا خنک میشه.... خوشحالم...
دیگه برم فکر کنم گشنته... آخه هی داری مامانتو میزنی