هفته 32 من و پسرم...
خاطره 8/6/91
سلام فرشته کوچولوی من!
الان که دارم برات مینویسم ساعت 7:30 صبحه 4شنبه است... ساعت 6:30 که باباعلی رفت تو هم دیگه نخوابیدی و با لگدات بهم فهموندی که گرسنه ای!!!! منم با اون که خیلی خوابم میومد پاشودم بهت صبونه بدم که دیدم باباعلی با 1نون اومد خونه! یکی از وسایلشو جاگذاشته بود و اومده بود برش داره واسه ما نون گرفت و منو تو هم یه عالم صبونه خوردیم!!!!!
قربون حرکتات برم پسرم که تواین هفته دیگه کاملا حس میکنم کدوم قسمت از بدنته که بهم میکوبی! مثلا وقتی خمیازه میکشی شکمم کش میاد خیلی خنده دار میشه... یا وقتی باباعلی باهات بازی میکنه خودتو براش لوس میکنی و با پاهای کوچولوت محکم به دستش که رو ت گذاشته میزنی! بابایی هم قند تو دلش آب میشه و بیشتر باهات بازی میکنه... معمولا هرروز صبح سکسکه میکنی و من تو خواب و بیدار قربون صدقه ات میرم...
راستی دیشب بابارضا و مامان شراره و دایی امیر اومده بودن پیش ما... مامان شراره طبق معمول همه کارارو کرد و ما فقط خوردیم و استراحت کردیم!! دیگه از خودم بدم اومده که تا مامانمو میبینم دست به سیاه و سفید نمیزنم! تنها کار مفیدی که دیشب انجام دادم این بود که سالاد درست کردم!!!!!!!! ولی دور هم خیلی شب خوبی داشتیم...
از امروز همه واسه تعطیلات رفتن مسافرت... هیچکس و دور و برم ندارم... ما بخاطر تو دیگه نمیتونیم راه دور بریم و فقط قراره جمعه بریم یکمی بگردیم!
راستی اینجایی که سرویس تخت و کمدت رو سفارش دادیم هی امروز و فردا میکنه و اعصاب منو خورد میکنه... همه چیز آمادست ولی اصل کار که سرویس خوابته هنوز نیومده... این چند روزم که تعطیله!!!!! حالا مثلا آشناس... باغریبه چکار میکنن خدا میدونه؟ دارم پر در میارم زودتر وسایلای خوشملتو بچینم تو کمدت! مامان شراره 1سری بافتنی برات بافته میبینمش ضعف میکنم!
به زودی عکس همشونو برات میذارم گلم!
دیگه برم ... خوابم گرفته بازم میام پیشت جوجه طلایی مامان!
49 روز دیگه مونده که بیای تو بغلم!!!!!!!