روزها میگذرد...
خاطره١٢/٦/٩١
سلام عشق مادر!
الان ساعت١:٤٨ دقیقه شبه و من هوز نخوابیدم... خیلی خوابم میاد ولی نمیتونم بخوابم...
١لحظه هم فکرت از سرم بیرون نمیره! هرشب وهرشب خوابتو میبینم... دلم میخواد بغلت کنم... سرت رو روی سینم بذارم و برات لالایی بخونم...
هفته ٣٢ هم به یاری خدا تموم شد... خدایا شکرت... بابت همه چیز
چند روز پیش عروسی همکار باباعلی بود ولی من نرفتم... یعنی نتونستم برم، ولی جمعه قراره بریم عروسی... عروسی دوست خودم، مهسا... امیدوارم که خسته نشم و تا آخر جشن حالم خوب باشه... چون چند وقته تو خونه موندم و دارم کسل میشم... آخه مامانی میدونی که من از اول بارداری باید استراحت مطلق میکردم... تا حالا که خدارو شکر به خیر گذشته!
دیشب عمو مجتبی اومده بود خونمون... وقتی اومد رفت تو اتاق که وسایلاتو ببینه اما با جعبه ها و مشماهای وسایلت روبرو شد... بهش گفتم زلزله تو اتاق ما هم اومده... آخه وسایلاتو هنوز نیاوردن... دیگه دارن عصبانیم میکنن...
حالا ببینیم کی میارن...
دیگه سرم داره درد میگیره گل پائیزی من به امید روزی که صحیح و سالم بیای تو بغلم...
فقط ٤٥روز مونده بیای پیشم...