بازم قرار با دوستای خوب
سلام فرشته قشنگ مامان... خوبی پسر شیرین عسلم؟
نمیدونی چــــــــــــــــــــــــقدر حرف و عکس برات دارم... بیا تا تند تند برات بگم:
از روز 7 خرداد 93 برات نگفتم : غروب بابایی اومد و گفت ک بریم ی چرخی بزنیم، ما هم راه افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم فروشگاه. اونم پیاده. خلاصه ک جیگرم رفتنی کل راه رو دویدی، خیلی روز باحالی بود. رفتیم فروشگاه و کلی خرید کردیم و تو هم کلی شیطونی کردی. برگشتنی خسته شده بودی و آروم آروم راه میرفتی خخخخخخخ، رفتیم شام پیتزا بخوریم ، تو هم عاشق پیتزا ، اون شب برای اولین بار گفتی پیشتا اوش مزمز! ینی پیتزا خوشمزست! من فدای حرف زدنت بشم. اون مدت ک نشسته بودیم مدام تکرار میکردی و هی میگفتی به به ... تمام مردم از حرف زدنت و لب و لوچه سس مالیت خندشون گرفته بود...
جمعه 9 خرداد رفتیم خونه بابارضا ، شب داشتیم سریال ستایش نگاه میکردیم یهو اومدی وسط جمع وایستادی انگشتاتو گرفتی سمت پایین گفتی افـــــــــــتاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟ وای مارو میگی!!!!!!!!!!!! دیگه هیچکس از بقیه فیلم چیزی متوجه نشد و همش قربون صدقت میرفتیم. تو هم جو گیر شده بودی هی میگفتی افتاد؟؟؟؟؟؟؟
11 خرداد ی قرار دوستانه دیگه با دوست جونیامون داشتیم/ مثل قبل پارک رازی/ خیلی خوش گذشت اون روز زهرا جون برای ایلیا ماهگرد 33 ماهگیش رو جشن گرفت و ما هم کلی خوش گذروندیم. خیــــــــــــــــــلی باحال بود و گفتیم و خندیدیم. خیلی خوشحالم ک دوستای گلی مثل این دوستام دارم. امیدوارم دوستیامون پابرجا بمونه و تو هم با همین نینیها دوستای خوبی بشید. عکسارو ببین کم کم برات میگم:
پیش ب سوی دوستان
وقتی رسیدیم خیلی ها بودن
آوا خانمی و خاله خدیجه
ایلیا جون و خاله زهرا ک ماهگردش بود
دوست جدید مشکات جون و مامانش لیلا جون
و ی دوست جدید دیگه امیرحسین و مامانش لیلا جون
و بعد از رسیدن ما آرتین خان اول و خاله سعیده هم رسیدن
و آقا مهیار و خاله سوده ک یکمی دیر رسیدن
حالا چندتا عکس از پسملم و دوستاش و تولد 33 ماهگی ایلیا
اینجا ایلیا نگران بود ک بچه های دیگه بیان و تولد مال اونا بشه خخخخخخخ
خخخخ زبون ایلیا رو!!!!!!!!
ایلیا و خاله زهرا
تو و آوا دلتون کیک خواسته بود منم یواشکی ی کوچولو میذاشتم دهتنتون خخخخخخ
ارشان و آوا و خاله خدیجه
بعدش موقع عصرونه رسید ک خاله سوده برامون الویه درست کرده بود، دستش دردنکنه( راستی اون دفتر ک تو عکس هست خاله زهرا ب عنوان گیفت مهمونیش بهتون هدیه داد. مرسی خاله زهرا)
اینم سفره منهدم شده خخخخخخ
بعد از عصرونه همه بچه ها شروع ب بازی کردن و لج بازی های تو برای فرار شروع شد
بعـــــــــــــــــــــــــــله
منم یکم بردمت نزدیک دریاچه ک همه نینیها اومدن
مهیار رفیق شفیقت ک همه جا میومد باهات
اینم نمایی کلی از جایگاه تفریح سالم خخخخ (البته بساطمون پشت درختچه قایم شده)
بعدش رفتیم سمت جایگاه بازی ک ای کاش نمیرفتیم. از همون لحظه اول گریه و جیغ تو ک بری روی سرسره. میرفتی بالا نه خودت میومدی پایین نه اجازه میدادی بقیه بچه ها سوار بشن. خیلی بد بود هم خوابت گرفته بود. هم ی بار اومدم دستت و بگیرم بیارم پایین یهو سرت خورد ب بالای سرسره و باعث شد هـــــــــــی گریه کنی. آخرش خیلی بد بود
گول عکسارو نخور با هزار زحمت میگرفتمشون. دوستان شاهدن چ بلایی سر من آوردی تو اون چند دقیقه
اینجا خاله زهرا یکم بغلت کرد و برد تاب تاب ی ذره آروم شدی(منم زنگ زدم زودی بابایی اومد دنبالمون)
و آخرین عکس اون روز عکس دسته جمعی مامانا با موزیک متن گریه شما
از راست لیلا جون و مشکات ، خدیجه جون و آوا ، من و تو، سوده جون و مهیار ، زهرا جون و ایلیا، لیلا جون و امیرحسین، سعیده جون و آرتین
12 خرداد نهار عمو مجتبی و الناز اومدن خونمون و کلی گفتیم و خندیدیم، ساعت 4 بود ک رفتن ... غروب ساعت 5 بود یهو طوفان وحشتناکی شروع شد. نمیدونم چطور برات تعریف کنم. نشسته بودیم یهو دیدیم همه جا قرمزه / کلی صدای شکستن و خورد شدن و باد و ... میومد. از پنجره تا خواستم نگاه بندازم کلی خاک ریخت تو صورتم و سریع پنجره رو بستم. زنگ زدم ب مامان شراره اونم ترسیده بود ولی سعی کرد آرومم کنه. رفتیم تو اتاق درو بستیم و با هم بازی کردیم. یک ساعتی اوضاع وحشتناک بود تا کم کم تموم شد. ساعت نزدیکای 8 بود دایی و مامان شراره اومدن خونمون. قرار بود صبح فرداش با هم بریم شمال واسه همین من دایی جون رو پیش خودمون نگه داشتم ک شب بابایی نیست تنها میترسیدیم.
عکسایی ک از اون روز تو اخبار اومده
13 خرداد صبح ساعت 11 رفتیم شمال و راه و رسیدن و احوال پرسی و ...
14 خرداد همه خانواده خونه بابابزرگ جمع بودیم. الهی بمیرم ک چقـــــــــــــــــــــــــدر عاشق این جمع ها بود. جات خالیه بابابزرگم.
15 خرداد هم چهلم بابابزرگ بود. روز تو مسجد بودیم و کلی مراسم داشتیم. شب هم همه اومدن خونه و با دوستان تا ساعت 2 بیدار بودیم. خخخخخ مطمئنم بابابزرگ اینارو ک میبینه کلی کیف میکنه.
میوه های مجلس رو میچیدیم و تو همشونو تست میکردی، جای بابابزرگ خالی بود واقعا
تو و طنین دختر دخترعموم
16 خرداد ظهر بعد از نهار رفتیم دریا و کلی آب بازی و شن بازی کردیم و از اون طرف رفتیم بازار سبزه میدان رشت و کلــــــــــــــــــی خرید خوراکیهای محلی. بعدش راه افتادیم ب سمت تهران ک چقــــــــــــدر تو ترافیک موندیم. بیچاره بابایی خیلی خسته شد. ساعت 2 شب رسیدیم تهران و زودی خوابیدیم. باباعلی بیچاره صبح ساعت 6 رفت سرکار.
و یک پسر خسته
اینم مروری بر خاطرات این روزهای ما
آرزوی من برای تو ، هرچی آرزوی خوبه مال تو