خونه تکونی شروع شد...
خاطره ١/٦/٩١
سلام دردونه!
چطوری آقا پسملی؟ خوشمل مامان خونه تکونی رو شروع کردیم واسه اومدنت... مامانی دیگه چیزی نمونده بیای تو بغلم... الان تو هفته ٣١ هستیم و ١ماهو نیم دیگه تو دل مامان بمونی تمومه وای خدا یعنی میشه من اون روزو ببینم؟ و پسر کوچولومو بغل کنم؟
مامانی دیروز باباعلی تعطیل بود و تصمیم گرفتیم خونه تکونی کنیم... آخه میدونی گلم؟ خونه ما ١اتاق خواب داره و من و بابایی تصمیم گرفتیم سرویس خواب خودمونو جمع کنیم و اتاق رو به شما تحویل بدیم...
بابایی میگفت این روزا که واسه من خوابیدن سخته بهتره تخت و جمع نکنیم و اتاق تورو بعد از به دنیا اومدنت بچینیم... اما... نه ...
خلاصه دیروز شروع کردیم و سرویس خوابمونو جمع کردیم و کمدها رو مرتب کردیم... پرده هارو در آوردیم که پرده مخصوص خودتو بزنیم... موکت اتاقو جمع کردیم و موکت رنگ وسایلاتو خریدیم... خلاصه اتاق تموم شد و تو پذیرایی هم نصفشو تمیز کردیم و بقیه اش مونده تا بابایی بیاد خونه و ادامه بدیم... الهی بمیرم بابایی کلی خسته شده بود... البته آخر شب تو خستگی از تنمون در آوردی و با وول خوردنت کلی مارو خندوندی... وقتی دراز کشیدم انقدر شدید به پهلوم میزدی و منم باباعلی رو صدا کردم و کلی خندیدیم... بابایی میگفت دیگه میخواد بیاد بیرون... باباعلی رفت بستنی آورد و داد به من میگه بخور شاید بستنی میخواد اونطوری میکنه... آخه خیلی محکم میزدی قربون کارای بامزت برم مامانی که هنوز نیومدی دل مارو بردی...
راستی مامانی امشب ٢/٦/٩١ تولد بابارضاست و من همینجا تولدشو از طرف خودم و تو باباعلی بهش تبریک میگم... فردا هم ٣/٦/٩١ تولد عمو مجتبی جونه... به اونم تبریک میگم...ایشالا هردوتاتون ١٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠سال شاد زندگی کنید