ارشــــــــــــــان پیشـیارشــــــــــــــان پیشـی، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

پرنس پیشی،پسر پائیزی

سرباز اعزامی...

دوست جونیایی ک دفعه قبل نتونستن بیان قرار وبلاگی ، دوست جونیایی ک دوست دارن بیان ی قرار دیگه داریم! هیچ محدودیت سنی نداریم. هرکی بخواد میتونه بیاد. این دفعه پارک رازی واقع در میدان رازی! فقط هرکی قراره بیاد حتما حتما تو سایت  http://www.ninihaye91.niniweblog.com/  اعلام کنه. چون اول باید تعدادمون زیاد بشه بعد قرار رو قطعی کنیم. ما ک خیلی دوست داریم همتونو ببینیم. شما چی؟؟؟؟؟؟     نی نی شده یه ساله      یه دم آروم نداره  هر چی که گیرش میاد   تو دهنش میذاره  یک کم تاتا می کنه   مامان و بابا می کنه  چه شیطون و شیرینه  ببین چه ها می کنه  ...
6 آبان 1392

خیلی درگیریم، مروری ب گذشته

سلـــــــــــــــــام همه وجودم خوبی سفید برفی مامان؟ طلایی من درچه حالی؟ از این روزهامون بگم برات ک حســــــــــــــــــابی سرمون شلوغه! ینی وقت سر خاروندم ندارم! حتی وقت نمیکنم ب دوستامون سر بزنم. ب خدا وقت نکردم ب دوس نزدیکم ک رمز خواسته بود رمز رو بدم. خیلی درگیریم. آخه فرشته من تولدت 18 مهر خونه پدر جون برگذار میشه (چون میخوایم 5 شنبه بگیریم)... و اما ما قراره از 14 مهر بریم شمال. آخه 15 مهر عقد عمو مجتبی جون و خاله الناز (ناناس) !!!!!! خیلی خوشحالم... ولی سرم خیلی شلوغه... اگر جشن خونه خودمون بود و تهران بودیم ب نظرم خیلی آسون تر بود ولی اینطوری هرچی هم باشه مثل مهمونم و خیلــــــــــــــی از کارایی ک میخواستم واسه ...
12 مهر 1392

فرهنگ لغت ارشان در 11 ماهگی

  صبح تا شب این شده کارم     ک واسه چشات بیدارم تو خــــــــدای عاشــــــقایی      تــــو تموم کس و کارم   سلام قلقلی من... خوبی فرشته من؟ تو چهارمین روز از پائیز با ی هوای عالی اومدم برات از خاطراتت بگم عمرم. مامانم نفسم چطور بهت بفهمونم ک عاشقانه میپرستمت. ؟؟؟؟؟؟؟؟ خودتو خسته نکن هیچ وقت نمیفهمی ک تا چه حد دوستت دارم. تو هم روز ب روز ک بزرگتر میشی من و بابایی رو بیشتر عاشق خودت میکنی. میمیرم برات...     فرشته من این روزها پیشرفتهات کاملا مشخصه. دل تو دلم نیست ک باهام کامل حرف بزنی. البته الانم از تنهایی در اومدم و کاملا هم صحبتم شدی! خیلی خوشگل...
8 مهر 1392

سفرنامه شهریور92

عروسک زیبای من سلام ... سلام ب روی ماهت  مامانی از مسافرت برگشتیم با کلی خاطره قشنگ بذار بی مقدمه شروع کنم چون خیلی عقبم و الان تا خوابیدی فرصت نوشتن دارم... از 25 شهریور میگم ک صبح خروس خون مثل همیشه رفتیم کله پاچه ای و بعدش عازم سفر ب سمت شمال... ظهر رسیدیم و یکمی استراحت و کلی سلام علیک و غروب شد و ما عروسی همکار باباعلی دعوت بودیم.... خلاصه مامانم دوباره پیش ب سوی عروسی... اونجا خیلی خوش گذشت... هرچقدر باباعلی از رقص و عروسی فرار میکنه تو برعکس تمام جشن رو رقصیدی و دس دسی کردی.  اینجا میخوام چمدونتو ببندم و تو فوضول خان همه چیز وو بهم میریزی!!   توراه لالا کردی... تو عروس...
31 شهريور 1392

چکاپ و اطلاعات11 ماهگی، قرار وبلاگی، سالگرد ازدواج

چشمانت ساحل آرامش من است سلام ب عسل مامان زندگی من چطوره؟ چه خبرا؟ من کلی خبر دارم برات... از روز 20 شهریور ک ننوشتم بگم: 20 / شهریور / 92 خونه بابارضا بودیم و مامان شراره چندتا مهمون داشت! چندتا از همسایه هاش نهار اومده بودن اونجا و ی حاج خانم هم بود. البته اینطوری صداش میکنیم. خلی مسن نیست... این حاج خانم خیلی دوستت داشت و کلی با هم بازی کردید. تا اینکه حاج خانم همزمان با بازی با تو سبد میوه رو بلند کرد و گفت: یاعلــــــــــــــــــــــی! دو سبد رو داد ب مامان شراره. تو هم همون موقع دستاتو بردی بالا و بلند گفتی عییییی ! واااااااااااااااااااای من ک همونجا از ذوق مردم ارشان! حاج خانوم هی تکرار کرد و ت...
23 شهريور 1392

روزانه های شهریور 92...

11 ماهه شدی قندم ... خیلی خوشحالم : از اینکه تورو دارم ... ممنونم ... ک هدیه ای ب این عظمت نصیبم کردی! مادر بودن هدیه ی بزرگیه! امیدوارم از پسش بر بیام... گاهی دلم میگیره پسرم مثل الان ک ساعت 11 شبه! تو خوابیدی و اشک هنوز گوشه چشماته. خیلی گریه کردی. منم با تو گریه کردم. آخه سرت خورد ب اسباب بازیتو ی نقطه کبود شد... ورم کرده... دق کــــــــــــــــــــــــردم! یعنی واقعا مامان خوبی نیستم؟ خدایا ............. آخه من ک انقدر مواظبتم چرا انقدر بلا سرت میاد؟ من ک دیگه جون واسه خودم نمونده پس چرا موفق نیستم و بازم ضربه میخوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چکار کنم؟؟؟؟؟؟   عزیز دلم سلام ... اون روز خیلی دلم ...
21 شهريور 1392

یازده ماه با حباب کوچولو...

    سلام عشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــقم جیک جیکو 11 ماهه شدی... فقط 1 ماه ب تولد یک سالگیت مونده   قشنگ ترین صدای زندگی تپش قلب توست   با شکوه ترین روز دنیا تولد توست پس برای   من بمان و بدان که عاشقانه دوستت دارم   آقای قناد ی بار دیگه اسمت رو اشتباه نوشت... البته فقط مدلش رو... اونم اونطوری ک من دوست داشتم اسمت باشه و نشد ک برات این اسم رو بذاریم.... در هر صورت عرشان من ، ارشان من ماهگرد 11 مبارک!!!!!!!!!!!      نگاهت زیباتر از خورشید ، دلت پاک تر از آسمان  ...
19 شهريور 1392

چه روزها ک گذشت پسرکم...

پسر عزیزم: شاید روزی وقتی ک جوانکی پر شر و شور شدی ، نوشته هام در نظرت خنده دار باشه! نازنینم این خنده دار نیست ک من از گذشته عاشق تو بودم! حتی روزهایی ک جوانی پر شر و شور بودم... بی شک عشقی بی اندازه رو تو کلماتم میبینی! اگر مادرت رو الان پشت مانیتور ببینی چیزی جز این نمیگی! لباس آبی، موهای جمع شده در پشت، چشمهایی ک از بی خوابی و خستگی قرمز و متورم شده! اینهارو نوشتم ک اگر روزی من رو پیر دیدی بدونی روزی جوون بودم. زیبا بودم... بگذریم پسرکم. نمیدونی روزهایی ک نبودی چــــــــــــــــقدر تب و تاب اومدنت رو داشتم ... چقـــــــــــــــــدر  دعا میکردم ک بیایی! چقـــــــــــــــــــدر دلیل و برهان برای پدر ک من...
17 شهريور 1392

عکسای آتلیه، روزانه

سلام سلام صدتا سلام هزار و سیصد تا سلام زندگی شقایق خوبی؟ امیدوارم خوب خوب خوب باشی !!!!! بی  مقدمه اینم عکسای آتلیه ایت تو 10 ماهگی: زیبای من ، فدای موهای طلاییت بشم من عاشقتــــــــــــــــــــــــــــــــــــم حالا چندتا عکس دیگه بذارم بعد برات از این روزات بگم:   این عکس هدیه خاله صفورای مهربونه (دوست خیــــــــــــــــــــــلی خوبم) مامان سورنا نفس (همزاد خودت ک دقیقا 19 مهر 91 ب دنیا اومده) خیلی ممنون خاله صفورا جوووووووووووووووووونم و این هم آدرس وبلاگ سورنا نفس خاله http://sourena2012.niniweblog.com و 2تا هدیه زیبا ا...
10 شهريور 1392

سفرنامه مرداد92/ دندون هفتم27 مرداد/1سالگی وبلاگ

سلام و 100 سلام ب پسمل خوشگلم... مامانم امروز میخوام از مسافرت مردادیمون برات بگم. تو این چند روز ک نبودیم رفته بودیم شمال... خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی خوش گذشت. مطمئنم تو هم خیلی روحیه گرفتی و خوش گذشته بهت. حالا بذار از اول برات بگم: خوشگل مامان روز 22 مرداد بود ک غروب ب سمت شمال حرکت کردیم. اولش برات پشت ماشین رو مثل اتاق درست کردیم ک راحت باشی اما هنوز خوب تعادل نداری و از اونجایی ک اصلا نمیشینی هی میوفتادی... واسه همینم زیاد نتونستی اونطوری بمونی و ناچار ب صندلی منتقل شدی! ولی وقتی بیرون صندلیت بودی کلی ذووووووووووووووووق میکردی:   بعضی وقتا هم یهویی...
28 مرداد 1392