نینی پارتی 93
سلام فرشته زمینی من... سلام قربونت برم
مامانم امروز اومدم برات از این چند وقته بگم... + نینی پارتی 93.... پس بریم ک از اول برات بگم
این هفته تقریبا هفته آرومی داشتیم و اتفاقات عجیبی نبوده. فقط اینکه اکثرا روزها میبرمت پارک ک یکم بازی کنی و منم ی هوایی میخورم. بعضی وقتا خوبی و خیلی قشنگ با هم بازی میکنیم و بعضی وقتا هم بینمون بهم میخوره برمیگردیم خونه مثل 23 فروردین ک رفتیم دوتایی پارک . برات خوراکی خریدم و رفتیم تاب بازی و الاکلنگ و سرسره و بدو بدو ... همه چیز خوب بود تا ی پسر کوچولو با توپش اومد و تو دیگه قابل کنترل نبودی........... منم هرکاری کردم نتونستم قانعت کنم ک این توپ تو نیست و مجبور شدیم بیایم خونه
چند وقتی بود با دوستان وایبری خیلی دلمون خواسته بود ی قرار بذاریم. تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتیم 26 فروردین ی مهمونی مشترک براتون بگیریم. البته بیشتر زحمات ب گردن خاله زینب ، مامان امیرعلی بود ک مهمونی خونه اونا برگزار شد. از همینجا ازش تشکر میکنم. ممنون دوست مهربونم.
قرار بود هرکس ی کاری انجام بده ک همه زحمات واسه ی نفر نباشه. خلاصه ک ب نظرم خیلی خوش گذشت. من ک خیلی دوست داشتم دوستامو ببینم و کسایی ک قبلا ندیده بودم رو دوباره ببینم. البته این وسطا ی اتفاقایی هم افتاد ولی هیچی نمیتونه خاطره اون روز خوب رو از ذهن من و تو پاک کنه!
ساعت مهمونی ساعت 3 بود اما من و تو چون قرار بود با باباعلی بریم مجبور شدیم ساعت 1 بریم و مزاحم زینب جون بشیم.
وقتی ک رسیدیم انقدر ذوق کردی ک یکسره دور خخونه میدوئیدی. امیر علی جییگرمم دنبالت میدوئید خخخخخ
ارشان و امیر علی قبل از اومدن مهمونا در حال نانای
بعد از چند دقیقه کیان و خاله زهره هم اومدن
اینم کیان گلم
و بعدشم یسنا خانومی ب جمع اضافه شد
کم کم تعداد زیاد شد و همه اومدن
آوا جیگر من( ک از اون روز تا الان یکسره میگی آوا جان)
ایلیا جوجو روی سرسره در حال شیطونی
کیان نازم
سما جونم + امیرعلی
ی سری عکس درهم از روز نینی پارتی
بعدش نوبت عصرونه رسید ک هرکدوم از دوستان زحمت ی قسمتشو کشیده بودن
و بعدش نوبت کیک و فوت کردن شمع رسید ک البته با وجود فسقلیا کیک نابود شد
کیک قبل از اومدن نینیها
و حالا کیک بعد از حمله نینیها
اکثر نینیها ب کیک حمله کردن اما بیشتر خرابکاریها مخصوص خودته خخخخخخخ
قربونت برم انقدر هر ماه برات کیک گرفتیم و اجازه دادیم خرابش کنی فکر میکردی بازم کیک مخصوص خودته. البته خاله ها ناراحت نشدن، چون خیلی واسه متوجه شدن این موضوع کوچولویی ... ما هم اجازه دادیم کلا نینیها کیک رو بترکونن خخخخخخخ
و بعد از اونم نوبت هدیه دادن ب فسقلیا بود ، هدیه تون ی قاب عکس خوشگل بود ک هر کس واسه نینی خودش خریده بود و سارا جون زحمت خریدنشو کشیده بود. همه نینیها طرح باب اسفنجی انتخاب کردن و مال تو و آوا طرح پلنگ صورتیه... آخه تو خییییییییییییلی وسایلای باب داری و ب نظرت تکراری بود. الان عاشق قاب عکست هستی و بهش میگی دودو! ینی صورتی
قربون چشمات برم ک پر از خوابه! چند بار تلاش کردم بخوابی ولی فقط سه دقیقه خوابیدی
یکی از خاله ها داره ازت عکس میگیره خودتو زدی ب خواب
خلاصه ک اون روز با وجود شیطنتهای شما گوگولیها ب ما خیلی خوش گذشت. خیــــــــــــــــــــــــــــــــلی، و از همه دوستای گلم تشکر میکنم ک روز خوبی برامون آفریدند. امیدوارم دوستیهامون پابرجا باشه
اینم عکسایی ک از وب امیرعلی برداشتم
29 فروردین صبح جمعه بابارضا اومد دنبالمونو رفتیم خونشونو تا فردا شبش اونجا بودیم و تو فسقل خان تا میتونستی شیطونی کردی!
30 فروردین ک ساعت 8 شب برگشته بودیم خونه ساعت 10 شب بود دیدم بابارضا و مامان شراره و دایی امیر با دسته گل و شیرینی اومدن خونمون ک روز مادر رو بهم تبریک بگن. وااااااااااااااااااااااااااای ک نمیدونی چقدر خوشحالم کردن. نزدیک بود گریم بگیره. خیلی خودمو کنترل کردم ک جلوشون گریه نکنم ولی خودمونیم تنهایی حسابی بغض کردم و گریه کردم.........
31 فروردین هم ک تولد حضرت زهرا (س) بود و روز زن! ک از همینجا ب همه دوستان خوبم این روز رو تبریک میگم.... و همچنین مادر مهربونم ک خیلی دوسش دارم........... مامان جونم روزت مبارک
1 اردیبهشت 93 برخلاف کل هفته روز سخت و پر از کار داشتیم. آبگرمکن چند وقتی بود ک یکم مشکل داشت و بابایی صبح تعمیرکار آورد درستش کنه. کارش ک تموم شد ظهر بود. وقتی رفت انگار آشپزخونه بمب منفجر کرده بودن و من تا ساعت 2 داشتم ب کارای خونه و نهار و .... میرسیدم. بعد نهار رفتیم فروشگاه و مثل ماههای قبل خرید کلی داشتیم. وقتی اومدیم خونه ساعت 6 بود... تو خوابت گرفته بود و خوابوندمت و شروع ب کار کردم. خریدا رو جا ب جا کردم ... سبزی سرخ و فریز کردم ... مرغ و گوشت و فریز کردم ... شام درست کردم... ساعت 8:30 شب بود ب زور بیدارت کردم. همچنان کار داشتم ولی ب سختی تا 11 شب بود کارام تموم شد.خیلی خسته شدم. ولی خب تموم شد و خریدامونو انجام دادیم.
اینجا آماده شدیم بریم فروشگاه. ی سری عکسم تو گوشی باباییه ک بعدا اضافه میکنم
داستان ارشان و نانَزی
این عروسک ک میبینی اسمش نازنینه ک خاله مهین من وقتی هنوز تو دلم نبودی از توی اسباب بازیهای حضرت رقیه برات خریده بود. منم اسمشو گذاشتم نازنین! تو بهش میگی نانَزی! خیلی دوستش داری. ولی خیلی بلا سرش آوردی. بیچاره از دستت فراریه. همین ک میگیری اول از همه کفشاشو در میاری
بعد دستاشو میکنی
بعد سرشو میکنی
بعد دلت میسوزه و سعی میکنی درستش کنی
وقتی میبینی نمیشه بوسش میکنی
وقتی میبینی درست نمیشه بیخیالش میشی و سعی میکنی کفشاشو بپوشی
و بعد یکسره گیر میدی با کفشای نازنین بریم دَدَ
دالی بازی با مامان
داااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
عشقم عمرم جونم نفسم همه زندگیم
خیلی دوستت دارم مامانم
آرزوی من برای تو : هرچی آرزوی خوبه مال تو