ارشــــــــــــــان پیشـیارشــــــــــــــان پیشـی، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

پرنس پیشی،پسر پائیزی

اوایل بهمن 92...

سلام زندگی من سلام همه وجـودم سـلام سـرتـق مـامـان  امروز 12 بهمن 92 اومدم برات از این چند وقت تعریف کنم...  بیا بریم    شنبه 5 بهمن 92 : ظهر من و بابایی تصمیم گرفتیم بریم بازار موبایل و ی چرخی بزنیم. و از اونجایی ک تو اینجور جاها خسته میشی و هم مارو خسته میکنی من پیشنهاد دادم ببریمت خونه مامان شراره بمونی تا ما هم ی استراحتی کرده باشیم. باباعلی مخالف بود و میگفت اگر بذاریمش اونجا من (بنده مادر) نمیتونم بدون تو دَووم بیارم و هی میگم ارشان فلان ارشان فلان! ولی من محکم و استوار قول دادم ک سعی کنم بهم خوش بگذره. خلاصه پسرکم برات تو کوله پشتی کوچولوت ی دست لباس و کلـــــــــــــــــی خو...
13 بهمن 1392

بای بای بَـهسس!!!

فرشته نازو کوچولوی من سلام! عشق مامان و بابا چطوره؟ ایشالا ک هرجا هستی لبات بخندن و دلت شاد باشه مامانم امروز کلی حرف برات دارم، از دوروبرت... از بزرگ شدنت ، پس بیا ک مهمه!!!!    روز 27 دی عمو مجتبی شب اومد خونمون، وقتی رسید تو خواب بودی و وقتی ک بیدار شدی ی طوری بهش لبخند زدی!!!!!!!!!!!!!! ینی ب نظرم یکی از بهترین لحظه هات بود! اون شب خیلی ذوق کردی و کلی با عموجی بازی کردی! دیگه هم خودت خسته شده بودی هم عمو جی.. 28 دی ی اتفاق مهمی ک افتاد این بود ک تو ی تیکه دیگه از خاطراتمو نابود کردی!!!!!!!!! گویی ک باباعلی برام خریده بود رو شکستی!!!!!! خیلی خیلی خیلی دوستش داشتم! تو هم عاشقش ...
4 بهمن 1392

چکاپ و اطلاعات 15 ماهگی... 2سال گذشت

HELLO سلام فلفلی مامان امروز اومدم برات از چکاپ و اطلاعات این روزها ک پایان 15 ماه بود بگم... حوصله داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ پس بیا تا بخونی!!!!!!!!!!!! از اول ماجرا برای گلم بگم ک 19 دی دقیقا روز ماهگرد 15 صبح به همراه باباعلی رفتیم مرکز بهداشت... من ک اصلا دلم نمیخواد برم اونجا. فقط واسه واکسن هات ک دولتی باشه میرم ک پروندت فعال بشه... خلاصه رفتیم و تو پسرکم ب قدری شیطونی و بدو بدو کردی ک نگو و نپرس!!!!!!!!!! خانمی ک مسئول پروندته گفت وای چه پسر خوشگلی ... چه عسلی ... تو هم همون لحظه گفتی عَشَل!!!!! خخخخخخخخ خانمه بهم گفت کلمه میگه!! گفتم جمله هم میگه. ههههههه خلاصه من ک نفهمیدم این ماه چقدر وزن اض...
28 دی 1392

پانزده ماه با حباب کوچولو...

سلام فرشته 15 ماهه من .: ارشــــــــــــــــــــــــــان پیشـی تا این لحظه ، 1 سال و 3 ماه و 4 روز و 5 ساعت و 3 دقیقه و 58 ثانیه سن دارد :.   ماهگرد پانزدهمت مبارک زندگی من پسر شیرینم این ماه برات کیک نگرفتم. یکی ب این دلیل ک بابایی شبکار بودی. و دوم اینکه دقیقا همون روز 19 دی ماه تولد یکی از دوستام (شبنم) بود و ما رفتیم تولدش... و تو شمع اونو فوت کردی خخخخخخخخخ اینم کیک مجازی وجود تو تنها هدیه گرانبهایی بود که خداوند من را لایق آن دانست و هدیه من به تو نازنین قلب عاشقی است که فقط برای تو میتپد عاشقانه و صادقانه دوستت دارم و ماهگرد تولدت را تبریک میگویی...
19 دی 1392

ارشان در موزه...

    زندگی من پرنس پیشی    سلااااااااااااام فینقیل مامان... حال عشق مادر چطوره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ امروز اومدم از روزی ک رفتیم موزه حیات وحش برات بگم.... اما بذار از اول تعریف کنم: 11 دی 92 برف قشنگی اومده بود. و ما هم ک خیلی وقته بخاطر آلودگی هوا همش خونه ایم... تصمیم گرفتیم یکم بریم تو خیابون بچرخیم، غروب حاضر شدیم و رفتیم ... ولی پیاده نشدیم چون برفها هم کثیف و گل آلود شده بودن و اصلا حال نمیداد باهاشون بازی کنیم. فقط رفتیم شام خوردیم و بعدش مثل قدیما ویتامینه علی بابا! خیلی خوش گذشت: اون شب تونستی اسم ملیسا رو صدا کنی، آخه داشتی شیطونی میکردی بابایی گفت بشین بریم دنبال ...
15 دی 1392

روزانه های مــــــــــــا(دی92)

ســـــــــــــــــــــــلام پیشی مامان سلام عمر و جون و قلب مادر عروسک شیرینم الان ک میخوام برات بنویسم بازم مریضی! هــــــــــــــــــی خدا ی نگاهم ب ما بنداز خب!!!! اصلا دلم میخواد چشممو ببندم و باز کنم و ببینم ک زمستون گذشته. انقدر ک این روزا نینیهای مریض دیدم دیگه کلافه شدم. حالا از اول برات تعریف میکنم: 4 دی 92 : مامانم داشتی بازی میکردی ک یهو افتادی و ی طوری سرت خورد ب میز ک جیگرم کباب شد... نفست رفت. دق کردم تا ب حال خودت برگشتی... سرت باد کرد و دور چشمت هم کبود شد... واقعا بد خورد سرت ب میز. شبش میز رو برداشتیم ولی چه فایده .... میگم خدا مارو نمیبینه همینجاست دیگه... چند وقتیه خیلی بدمیاریم. د...
9 دی 1392

یلدا 92...

ســــــــــــــــــــــــــــــــــلام انار قرمز مامان.. خوبی نفس؟؟؟؟؟؟؟ امروز اومدم برات از شب چله سال 92 (دومین یلدای پسرک) تعریف کنم. برخلاف نظرمون یهویی شد ک بریم شمال... تا 25 آذر قرار نبود بریم. یهویی رفتنی شدیم. حالا ک رفتیم... !!!! شبش ما خونه بابارضا بودیم. ک قرار شد برم خرید و چون خیلی سرد بود تورو برای اولین بار نبردم... وااااااااااای ی حس عجیبی بود! بعد از 14 ماه و نیم ک تنها دوریمون فقط خواب بود تورو گذاشتم پیش مامان شراره و با دوستم رفتم خرید. اونم دخترشو گذاشت پیش مامان شراره و تو و فاطمه حســــــــابی بازی کردید... وقتی برگشتم داشتم برات پر پر میزدم و تو هم با ی لبخند ناز اومدی تو بغلم. تازه میخو...
2 دی 1392