ارشــــــــــــــان پیشـیارشــــــــــــــان پیشـی، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

پرنس پیشی،پسر پائیزی

شروع 7ماهگی آقاپسرم...

خاطره۲۷/۴/۹۱ سلام  عشق مامان و بابا... خوبی مامانی؟ ایشالا همیشه سلامت باشی گلم... مبارک باشه زندگی من... امروز به سلامتی ماه ۶رو تموم کردیم و وارد ۷ماهگی شدیم...  دیگه واسه خودت مردی شدی نفسم...  هرچند این روزا زندگی واسه من کمی سخت شده اما می ارزه به این که ۱ماه به دیدنت و بغل کردنت نزدیک شدم دیشب خونه بابارضا بودیم... وااااااای چه بارونی.......  چه بارون قشنگی..... هرچی بگم کم گفتم... مثل فیلمها بود.... البته موقع خواب من خیلی ترسیدم چون رعدوبرق میزد و تو هی میپریدی...  ولی بارونش عالی بودو یکم هوا خنک شد... منم تا بارون و دیدم دلم آش رشته خواست... مامان شراره هم زودی واسم درست کرد. نمی...
30 تير 1391

نیمه شعبان وپسرتپلی...

خاطره ۱۵/۴/۹۱ قبل از هرچیز این عید زیبارو به همه شیعیان تبریک میگم... مخصوصا خانواده عزیزم...دوستای وبلاگی گلم...وهمسر و پسرم ...(باتاخیر ) سلام مامانی. خوبی گلم؟ ایشالا همیشه شاد باشی... آره پسرم این روزا عید تو عید بود... شعبان همیشه پراز جشنه... گلم امسال باوجود تو این روزا واسه ما۱۰۰۰ برابر قشنگتر شد. یادته گفته بودم ۵شنبه قراره بریم مولودی؟ رفتیم خیلی هم خوش گذشت... مگه میشه تولد امامزمان باشه و ما مهمون حضرت مهدی باشیم و خوش نگذره؟ ما به گفته دختر عمه مامان شراره قرار بود زودتر بریم که تو مهمونی ۱جای خوب واسه من پیدا بشه که بشینم و خسته نشم وبتونم تا آخر مهمونی بمونم... ساعت۵ قرار بود مجلس شروع ب...
15 تير 1391

اوضاع واحوال من وپسرم...

خاطره ۱۳/۴/۹۱ سلام زندگی مامان.... خوبی  گلم؟ امروز اومدم یکم واست از این روزا بگم...... اول از همه اینکه امروز واقعا خسته شدی مامانی......  آخه از ساعت ۷:۱۵ دقیقه صبح تانزدیکای ساعت ۸ یکسره سکسکه کردی...... فکرکنم اعصابت خورد شده بود  یه لگدای محکمی بهم میزدی که انگار تقصیر من بود...  آخه گلم من چه کار میتونستم برات بکنم؟  بلند شدم یکمی راه رفتم ولی نه هرکاری کردم یکسره سکسکه میکردی و مامانتو میکوبیدی......  هم دلم برات میسوخت هم خوشم میومد که شیطونی میکردی... به باباعلی زنگ زدم و بهش گفتم اونم ۱پیشنهاد خنده دار داد که دیگه سکسکه نکنی......  میگفت بترسونش دیگه سکسکه نمیکنه خلاصه کلی...
13 تير 1391

وای خدای من پسملم سکسکه میکنه...

خاطره۱۱/۴/۹۱ سلام گل قشنگم... مامانی دارم بال در میارم... تو میتونی تو دل مامی سکسکه کنی... وای خدا الانه که پرواز کنم... امروز آخرین روز هفته ۲۳بارداریمه و فردا هفته۲۴ رو شروع میکنیم... قبل از این هم اینطوری حست کرده بودم اما نمیدونستم سکسکه تو این مدلیه... خدایا شکرت که پسرم سالمه و داره خوب پیش میره... خدایا همه نینیهارو در پناه خودت نگه دار و مواظبشون باش... دوستت دارم پسر گلم ...
11 تير 1391

1خوش گذرونی دیگه واسه ما...

خاطره۸/۴/۹۱ سلام بهونه قشنگ من برای زندگی... محمدم خوبی مامانی؟ امیدوارم الان که داری این مطالب رو میخونی خوب خوب باشی یکی یدونم... یادته تو پست قبلی گفتم خاله الناز اومده تهران؟ بالاخره منم رفتم پیششون... حالا برات موبه مو تعریف میکنم... خاله الناز در اصل دختر دایی باباجونه که قراره ایشالا به زودی با عمو مجتبی لاولی بشه...  اونوقت میشه زنموی تو اما دوست داره تو خاله صداش کنی چون ما ۲تا مثل خواهریم...  چند روزیه که باخانواده(زندایی مینا.ساناز.حمزه) اومدن تهران و خونه عمو (عموی مامان شیرین) هستن... ۴شنبه باباجون شیفت شب بود و ما بازم نرفتیم خونه بابارضا... ۵شنبه باباجون ساعت ...
8 تير 1391

هفته23...

خاطره ۶/۴/۹۱ سلام محمد مامان... خوبی قشنگم؟ جوجه طلایی مامان این هفته. هفته ۲۳ بارداری منه...  خیلی خوشحالم گلم... میدونم بازم خیلی مونده ولی فکر میکنم روزا سریعتر میگذرن...  انگار همه چیز داره خوب میگذره... خدارو شکر این روزا کمر دردم بهتره  خلاصه اینکه پسر گلم چیزی نمونده بیای بغل مامان و بابا   دیشب مهمون داشتیم... عمو مجتبی اومده بود خونمون...  خیلی خوش گذشت و دور هم کلی خندیدیم... عمو جون کلی خوراکی واسم آورد که به تو هم برسه  توهم خیلی خوشحال بودی و هی تکون میخوردی...  ناقلا فکر کنم عموتو خیلی دوست داری...  امروز ۱ عالمه کار دارم و حال ندارم برم کارامو ب...
6 تير 1391

مسافرت...

خاطره ۲۹/۳/۹۱ نازدونه مامان سلام... من اومدم با کلی حرف: حالا برات میگم که این روزا چطور گذشت گلم: روز اول دوشنبه ۲۹/۳/۹۱: ساعت ۹ صبح بیدار شدیم و زودی حاضر شدیم وراه افتادیم و رفتیم طباخی محل...  صبحانه کله پاچه خوردیم که فکر میکنم تو خیلی دوست داشته باشی چون منو بابا علی خیلی دوست داریم...  از اون طرف هم رفتیم پیش عمو مجتبی چون میخواست ۱سری مدارک بفرسته شمال... خلاصه تقریبا ساعت ۱۱بود که کامل حرکت کردیم به سمت شمال...  توراه کلی با باباعلی حرف زدیم و کلی هم خندیدیم و برنامه ریزی کردیم که این روزای تعطیلی رو چطور بگذرونیم تو راه هم چند جاکه آب و هواش خوب بود و سرسبز بو...
29 خرداد 1391

تست گلوکز...

خاطره ۲۷/۳/۹۱ سلام گل نازم...   خوبی زندگی مامان؟ عزیزم دیروز نوبت آزمایش گلوکز داشتم و خیلی اذیت شدیم ...واسه همین یکم پکر شدم... صبح ساعت ۸:۳۰ به همراه باباعلی رفتیم بیمارستان لاله... تو هم که عادت کردی هرروز ساعت ۶ شیر و کیک بخوری و تا اون لحظه هیچی نخورده بودی هی تکون میخوردی...  قربون شکموییت بشم مامانی... فکر کردی من یادم رفته بهت صبونه بدم... ولی باید ناشتا میموندیم...   خلاصه ساعت ۹رسیدیم و تا نوبتمون شد ساعت ۹:۳۰ بود که از دست راستم خون گرفتن ... نمیدونم چرا رگ دستم خشک شد... فکر کردم تموم شده و داشتم شاد و خندون میرفتم صبونه بخورم که دیدم ظ...
27 خرداد 1391

مامانی چرا مارو ترسوندی؟

             خاطره ۲۵/۳/۹۱ عروسکم سلام خوبی گلم؟ مامانی دیگه خرید وسایلات داره تموم میشه...... آره میدونم زود اقدام کردم اما دیگه صبرم داشت تموم میشد... دوشنبه من و تو به همراه باباعلی و مامان شراره رفتیم خیابون بهار و کلی خرید کردیم... مبارکت باشه عشقم..... شبش هم مهمون خونه بابارضا بودیم و همونجا خوابیدیم ...... فرداش هم که باباعلی شیفت شب بود بازم منو تو اونجا خوابیدیم و تو هم با مشت و لگدات دل مامانتو شاد میکردی قربونت برم... تا این که دوشنبه شب برگشتیم خونه و من طبق معمول کمردرد داشتم  اون شب تو اصلا تکون نخوردی و همونطوری خوابیدیم... صب...
25 خرداد 1391

6ماهگیت مبارک عشق مامان وبابا...

خاطره۲۲/۳/۹۱ سلام زندگی مامان! خوبی عشقم؟ ایشالا همیشه خوب باشی... ورود به ۶ماهگیت مبارک باشه نانازم... اوضاع و احوال منو پسرم تو اوایل ۶ماه: شلوار بارداری با جادلی... قدم های سنگین... کفش های تخت... هن هن موقع راه رفتن... آب خوردن و تشنگی... دویدن به سمت دستشویی...قرص آهن و فولیک اسید... کمر درد... گشتن تو وبلاگ دیگران و ترسیدن از ساعت های سخت و خندیدن به لحظه های شیرین اونها...دست گذاشتن روی شکم و برای هزارمین بار تعجب کردن از برآمدگیش.. روزای قشنگیه تا جایی که دیگران خرابش نکنند... میشه یه جوری آنهایی که از قیافه ات میگن که دماغت چه گنده شده و خوشگل شدی یا زشت وشکمت تیزه یا از بغل و هر ...
22 خرداد 1391