ارشــــــــــــــان پیشـیارشــــــــــــــان پیشـی، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

پرنس پیشی،پسر پائیزی

عیدت مبارک عسل مامان...

خاطره29/5/91 سلام گل پسرم سلام تاج سرم، عیدت مبارک عشقم؛ امروز عید فطر گل قشنگم!  عید همه مسلمونای جهان!   دلها همه بهاران شد از شمیم باران مه رخ نموده امشب در عید روزه داران   هر کس که در دعایش یادی کند ز یاران شیرین تر از عسل باد کامش به روزگاران میخوام این عید قشنگ رو به همسر مهربونم و پسر قشنگم، خانواده عزیزم و دوستای گل وبلاگیم تبریک بگم...     خدایا خیلی سعی کردم قدر این مهمونی رو بدونم ولی بازم احساس می کنم نتونستم یعنی سال بعد هم ما رو دعوت می کنی؟ پسر مامان انشالا سال دیگه تو این روز پیش مامان و بابای...
20 مرداد 1391

تولد مامان ارشان...

خاطره 10/5/91 سلام سلام پسر مامان... خوبی گل خوشگلم؟ تولد تولد تولدم مبارک...  آره دردونم... امروز 10 مرداد تولد مامانته... خیلی خوشحالم... الان برات تعریف میکنم تو این روز چه خبر بود... شب قبلش رفتم خونه بابارضا موندم... اولین کسی که بهم تبریک گفت باباعلی بود که خیلی خیلی ازش ممنونم و از همینجا 1بوس خوشگل براش میفرستم...  (علی جان ممنونم ) صبح ساعت 10 بیدار شدیم و مامان شراره و دایی امیر با آهنگ تولد شروع به رقصیدن کردن و دورم میچرخیدن وآهنگ تولدت مبارک میخوندن و من هنگ کردم  کلی خندیدیم... تا غروب اس ام اسای تبریک تولدمو میخوندم و غروب که شد موقع افطار باباعلی با کیک و کادو اومد...
17 مرداد 1391

ما اومدیم...

خاطره ١٥/٥/٩١   سلام سلام گل پسرم... خوبی دردونه مامان؟ ما برگشتیم جوجو... دیشب رسیدیم خونه... وحالا صحبت های مامان: ٤شنبه بابایی تا ساعت ٥کلاس داشت و عمو مجتبی تعطیل بود، ساعت ٤:٣٠عموجون اومد خونمون و وسایل و گذاشتیم تو ماشین و رفتیم دنبال بابایی که از همون سمت بریم شمال... طبق معمول هم به کسی نگفتیم که میخوایم بریم.   خلاصه رفتیم تو راه کلی خوش گذشت... تو راه به ١روستا رسیدیم که بالای ١کوه بود... خیلی رفتیم بالا و جای فوق العاده قشنگی بود... وقتی پیاده شدیم انقدر سرد بود که سریع رفتیم تو ماشین... عکساشم هست که بعدا میبینی... کلی هم روزه خوری کردیم، چون تو راه که بابا و عمو هم ...
15 مرداد 1391

فقط 10هفته مونده...

خاطره8/5/91 سلام یکی یدونم... سلام گل گلخونم... سلام چراغ خونم...  حالت چطوره عشق مادر؟  ایشالا که خوب خوب باشی... مبارک           مبارک           مبارک میپرسی چی مبارک؟ پایان هفته 27 و شروع هفته 28 زندگیت تو دل مامان مبارک گلم... فقط   هفته مونده به اومدنت عشق مامان... خیلی خوشحالم که به یاری خدا 27هفته رو پشت سر گذاشتیم... دیگه چیزی نمونده و انشالا بقیه راهم به خوبی پیش بریم...  درسته که تو این مدت سختیهای زیادی رو تحمل کردیم اما خدا کمکمون کرد... انشالا خدا به همه مامانای باردار کمک کنه ...
8 مرداد 1391

این روزا...

خاطره7/5/91 سلام گل پسر مامان   خوبی فرشته کوچولو؟ امیدوارم که حالت خوبه خوب باشه عزیزم... وبلاگ جدیدتو دوست داری؟ هنوز خوب راه نیوفتاده کم کم درستش میکنم... بلاگفا هم خیلی خوب بود اما نینی وبلاگ مخصوص مطالب منه و برای این موضوعات بیشتر امکانات داره... روزای ماه رمضون یکی یکی دارن میرن مامانی... برای من و تو امسال شبیه ماه رمضون نیست... آخه نمیتونم روزه بگیرم... قبل از بارداری هم دکتر میگفت یکی درمیون بگیر چه برسه الان که باید به توهم برسم... فقط روزا قرآن گوش میدم و واسه باباعلی افطار آماده میکنم(البته خودمون بیشتر میخوریم ) دیشب رفتیم پارک... غروب زنگ زدم به مامان شراره و گفتم با هم بریم...
7 مرداد 1391

داستان اسم گل پسرم دردسرساز شد...

خاطره۵/۵/۹۱ سلام جوجه خوشگل مامان وبابا  خوبی دردونه من؟ الان که دارم برات مینویسم مامان شراره و دایی امیر اومدن پیشمون که ما حوصلمون سر نره......  آخه هوا ۴۳ درجه گرم شده و ما نمیتونیم تا جلوی در هم بریم و حوصلمون سر میره...البته این بیچاره هارو با زبون روزه کشیدم اینجا و الانم خوابشون برده واومدنشون هیچ فرقی به حال من نکرده حالا برم سر اصل موضوع یعنی اسم تو فرشته مامان... مامانی نمیدونم چرا همه رو اسم تو حساس شدن؟ فکر میکنن من چه اسم عجیبی انتخاب کردم... بابا به خدا اسم پسر منم ۱ اسم مثل همه اسمای دیگه.... فقط من خیلی دوستش دارم... این اسم شاید ازنظر بقیه اصلا قشنگ نباشه... خیلی ها ازم ناراحت شدن که چرا ...
5 مرداد 1391

مامان بی طاقت...

خاطره۳/۵/۹۱   سلام مامانی........ خوبی گلم؟ شیطونکم امروز خیلی حالم گرفته شده.......... از دیروز که رفتیم سونو بدجوری قاطی کردم.... امروز باباعلی مدارک سونو رو برد بیمارستان لاله و به دکتر سمیعی نشون داد... بابایی میگه دکتر سمیعی گفت چون خفیفه مهم نیست و تا موقع زایمان دفع میشه....... ولی دل من طاقت نمیاره گلم... اصلا اگه مهم نبودد چرا بهمون گفتن و مارو آشفته کردن؟ امروز کلی تو نت سرچ کردم و در موردش مطلب خوندم و همه جا نوشته همش بستگی به ۲۴ ساعت اول بعد از زایمان داره که اکثر نوزادایی که اینطوری میشن با ادرار کردن خوب میشن... ولی تا اون موقع من ۱۰۰۰ بار میمیرم و زنده میشم... دکتر سمیعی گفته ناراحتی ندار...
3 مرداد 1391

دیداربا پسرم...

خاطره۲/۵/۹۱ سلام تپلی مامان و بابا..... خوبی عسلم؟ واااااااااااااااای مامانی بازم دیدمت ....... امروز رفتیم سونوگرافی گلم....... دیگه خیلی دلم برات تنگیده بود.... آخرین بار هفته۱۸ دیدمت... یعنی ۹هفته پیش.... صبح امروز باباجون شیفت نبود و ۳تایی راه افتادیم به سمت مرکز رادیولوژی... حدودا ۱ساعت تو نوبت نشستیم تا صدامون کردن... دیگه دل تو دلمون نبود... همش به بابایی میگفتم نکنه بگن نینی وزنش کمه؟ نکنه دختر باشه؟ نکنه مشکلی داشته باشه؟ نکنه....................... خلاصه اون ۱ساعت و دلم هزار راه رفت و باباعلی همش حرفای مثبت میزد که من از نگرانی در بیام.... تا اینکه خوابیدم رو تخت و دکتر لوگاژل مالید به شکمم...
2 مرداد 1391

عکس کوچولویی مامان و باباو سورپرایز...

خاطره۱/۵/۹۱   سلام گل مادر چطوری؟ چندتا از دوستای وبلاگیم عکس کوچیکیه خودشونو بابای نینیشونو گذاشتن تو وبلاگ و من خیلی خوشم اومد و امروز تصمیم گرفتم عکس کوچولویی خودم و بابا علی رو بذارم تو وبلاگ... البته من ۱ سورپرایز هم دارم حالا بیا دنبالم تو ادامه مطلب تا ببینی گلم...   بابا علی(تقریبا ۹ماهه) مامان شقایق(۱ساله) و حالا سورپرایز من واسه جوجه طلایی:   مامان شقایق و بابا علی با هم!   آره قند عسلم اونی که بغل اون یکی نشسته منم که بغل باباعلی نشستم... ازسمت چپ معرفی میکنم: عمو مجتبی... عمو مرتضی و باباعلی...
1 مرداد 1391