ارشــــــــــــــان پیشـیارشــــــــــــــان پیشـی، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

پرنس پیشی،پسر پائیزی

دارم کم میارم...

مامانی امروز 21/آبان 91 و الان تو تو گهوارت خوابیدی. ساعت 3:18 دقیقه بعد از ظهره که من از ساعت 6 صبح که بیدار شدیم تازه وقت کردم یکم غذا بخورم. بچه داری خیلی سخته گلم. خدا به همه مامانا کمک کنه! بغلی که شدی و الانم سرما خوردی دیگه 1 دقیقه هم از بغلم پایین نمیری. دیروز بردمت پیش دکتر رحمانی. هم چکاپ ماهیانه و هم بخاطر سوالاتم. بابایی شیفت بود و بازم مزاحم عمو مجتبی شدیم. یه لیست از سوالات آماده کردم و همشو از دکتر پرسیدم. دکتر میگفت همه چیزت نرماله و گریه های وحشتناک شبانت طبیعیه. چه میدونم والا. دوستای وبلاگیمم میگن نینیهاشون همینطورن. مادر بودن چقدر سخته! پایان یک ماهگی: وزن:4800      &nbs...
24 آبان 1391

خدایا....

     گل مادر سلام    خوبی عشق من؟ زندگیم الان که دارم برات مینویسم ساعت 4:30 بعد از ظهره و تو بعد از یه حموم حسابی مثل یه موش ناقلا لالا کردی. گل مادر میخوام از دیروز برات بگم که خیلی جاها رفتیم. شنبه که رفته بودیم پیش دکتر رحمانی بهش گفتم یه سونو برات بنویسه که خیالم بابت هیدرونفروز دوره جنینی که تو کلیه هات بود راحت بشه. دیروز باباعلی تعطیل بود. صبح با کله پاچه از خودمون پذیرایی کردیم و ساعت 10 رفتیم واسه سونو....... ساعت 20 دقیقه به 11 بود که نوبتمون شد. بغلت کردم، خواب بودی، الهی برات بمیرم که وقتی دکتر لوگاژل مالید بهت از سردیش بیدار شدی و شروع به گریه کردی. م...
24 آبان 1391

اوضاع این روزای ما...

فرشته من سلام، حالت چطوره دردونه من؟ الان که دارم برات مینویسم مثل عروسک خوابیدی که دلم میخواد برات بمیرم... شیرینم حالا از این مدت با تو بودن بگم : برنامه روزانمون اینطوریه که صبح بعد از رفتن باباعلی ساعت 6:30بیدار میشی جاتو عوض میکنم و بَه بَه میخوری تا ساعت 8 یا 8:30 با هم بازی میکنیم و بعد میخوابی. منم تند تند کارامو میکنم، هر یک ساعت شیر میخوری و تا غروب تقریبا همینطور پیش میری. اما ساعت 8غروب دلپیچه هات شروع میشه... خدا به داد برسه. انقدر پیچ میزنی و زور میزنی که قرمز میشی. اون لحظه ها اسمتو گذاشتیم انار! چون گرد و قرمزی!!!!!!!!   تا 2الی 3ساعت همینطوری و بعد خوب میشی و م...
18 آبان 1391

اولین مسافرت دردونه...

سلام سلام سلام جون دلم... پسر خوشگلم... زندگی من... چطوری؟ گل مادر این روزا با وجود نازت هر لحظه زیباتر و زیباتر میشه! شیرینی تو هم هر روز بیشتر میشه و خودت رو بدجور تو دلمون جا میکنی! نمیتونم فکر کنم 1 ثانیه ازت دور بشم! نازدونه ببخشید که نمیرسم تند تند بیام برات بنویسم ولی همش. تو دفترت مینویسم و مطمئن باش همشو برات وارد وبلاگت میکنم. 91/8/4 من و تو دوتایی رفتیم مرکز بهداشت... بابایی شبکار بود و قرار بود منو تو بعد از مرکز بهداشت بریم خونه مامان شراره... ساعت 8 صبح آماده شدیم و رفتیم برات پرونده سازی کردیم... بهت مولتی ویتامین دادن و اومدیم خونه که وسایل برداریم و بریم... منم برای اولین بار بهت مولتی ویتامین دادم و...
12 آبان 1391

هفته2 ارشان (26/7 تا 2/8)

سلام زندگی مادر اینا خاطرات هفته دوم زندگیته مامان جونم...  مادری کردن ،لااقل این روزهای اول، شبیه یک کار پژوهشیه... یک عالمه آزمایش علمی داره... از شیر دادن به تو تا خوابوندنت و پوشک عوض کردن و باد گلو گرفتن و غیره و غیره رو باید به 100 مدل مختلف امتحان کنم تا ببینم کدوم روش بیشتر جواب میده که مثلا بهتر شیر بخوری یا بهتر بخوابی و یا خیلی چیزای دیگه! این روزا هزارتا سوال برام پیش میاد که فقط خودم میتونم به جوابش برسم و هیچ کس نمیتونه کمکم کنه! مثل:  1 . خوابیده بهتر شیر میخوری یا نشسته؟ 2 .چکار کنم وسط شیر خوردن خوابت نبره؟ 3 .خوب شیر خوردی یا نه؟ 4 .روی پا راحت تر میخوابی یا...
6 آبان 1391

ومن مادر شدم!

تاریخ30/7/91 سلام گل پسر مامان الان که دارم برات مینویسم باباعلی تعطیله و داره تورو که تو گهواره خوابیدی تکون میده.... تو هم مثل فرشته ها لالا کردی قربون اون موهای طلایی و بلندت برم ! میخوام الان برات از روز زایمان یا بهتر بگم روزی که تو اومدی تو بغلم بنویسم... همونطور که میدونی روز قبلش رفتم واسه چکاپ معمولی که دکتر بعد از معاینه گفت نینیت داره به دنیا میاد و همین الان باید بستری بشی... منم که خیلی کار داشتم قبول نکردم و از دکتر خواستم که صبح بستری بشم... دکتر هم اجازه داد اما گفت که خیلی احتیاط کنم و آگاه باشم که وسط شب حالم بد نشه... غروب اومدیم خونه و اول چند تا عکس خوشگل با لباسای بارداری گرفت...
4 آبان 1391

هفته1 ارشان(19/7 تا 25/7)

سلام قشنگ مادر... خوبی عشق من؟ کلوچه مامان نوشتن این روزا که روزهای مادرانه شکل واقعی به خودش گرفته خیلی سخت تر شده!   خستگی و بیخوابی، مهمترین چیزیه که این روزها تو ذهن آدم میمونه!  بی جونی 9ماه بارداری و یک زایمان یک طرف تمام خیالها برای این که با پایان بارداری میشه یه خواب راحت رو داشت خنده دار به نظر میرسه! تو بهترین حالت میشه 2ساعت پشت سر هم بخوابم بعدش دوباره نوبت شیر دادنه...! هیچ راهی هم برای پیچوندن نیست... شرایط طوریه که به هیچ وجه نمیتونی فکر کنی که شیر ندی یا پوشک عوض نکنی... کوچولوی من شیر خوردن تو هم که مثل کشتی گرفتن مادر و فرزندیه و هیچ شباهتی به صحنه های رمانتی...
4 آبان 1391

ما برگشتیم...

برای دوستای عزیزم سلام سلام به همه دوستای گل و مهربونم! امیدوارم حال خودتون و نینیهای عسلتون خوب باشه! قبل از هر حرفی میخوام از همه دوستای عزیزم که تو این مدت مارو تنها نذاشتن و نگران منو پسری بودن تشکر کنم و بگم خیلی دوستتون دارم... امروز گل پسر من ١١ روزشه و من دیروز برگشتم خونه و زندگی ٣نفره رو شروع کردیم... برخلاف اکثر نینیها پسر من خیلی آرومه و فقط وقتی شیر بخواد یکم اِه اِه میکنه... البته اینم بگم که 2روز اول خیلی سختی کشیدم چون دردونم بلد نبود شیر بخوره و فقط گریه میکرد... ایشالا به زودی با خاطرات این روز برمیگردم و به همتون هم سر میزنم! اینم عکس گوگولی &nbs...
29 مهر 1391

سلام دنیا،من اومدم...

تاریخ23/7/91 سلام دنیا، من اومدم.. .   شکوفه پائیزی ما چهارشنبه19/7/91 ساعت9:50 دقیقه صبح در بیمارستان لاله با وزن:3305و قد47سانت به دنیا اومد! از همه دوستان گل که تو این مدت مارو تنها نذاشتن و واسه سلامتی پسرمون دعا کردن ممنون! م و این خبر خوب رو بهشون میدم که پسرمون خداروشکر هیچ مشکلی تو کلیه هاش نداره و هیدرونفروز کاملا تخلیه شده! اینم عکس دومین روز زندگی گل پسربا 1لبخند ناز که به مامانش زد و 1عالمه مو!!!!!!! به زودی مامانی خوب میشه و با خاطرات و عکسای خوشگل برمیگرده! ...
23 مهر 1391